دوباره گُم شدم. کجا بودم. حالا کجا هستم؟ در جاده ای گِل آلود شاید. اتومبیل از حرکت ایستاده است. زمان غارتگر عجیبی است. نه زمان ضرب آهنگ است: ضرب آهنگ بال زدن ه ای در شبی مرطوب، امواج مغز، نفس کشیدن ها، صداهای ضرب گونه در سر. اینها وقت نگهداران وفادار من هستند.
ولادیمیر ناباکوف [1]
انگار می آید که روزی ناگزیر، در زوایه ی خانه ات روی کاناپه ای قدیمی، پناه بر انگشت مضطربِ شب، یک طوری خیلی خراب»، لمیده ای به کهنسالی روزگار، برگ سیگاری می گیرانی. خیره در خاموشی و دیده به رفت بی هر سو، تکرار زمان را به تماشا می نشینی.
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از نسیم یادها برایت طعم تازه گی دارد، و نه غروب آفتاب، چونان گذشته سنگی بر دریاچهی آرام دلت میافکند.
گمان این است که تو سالها یادها و نامها را پاک از خاطر شسته ای!" هی ناگفته رفتِ بی من از تو!"
مثلن کنار روزمرگیهایت، یک فنجان قهوهی تلخ برای خودت آماده میکنی و با دستانی که زخمی راهند، به آهستگی آن هُرم آغشته در مه غلیظ، این جادوی داغ شفابخش را به لبانت نزدیک میکنی.
و اما درست در لحظهای آنجا بیرون یکی از کودکان بازیگوش اردیبهشت، به نام کسی جَست کُنان به ته کوچه می دود.
بگذار ببینم:
شباهت اسمی بود یا خواب دمامدم گرگ و میش سحر به طعم روزها و راه ها.
و تو آرام فنجان قهوه را کمی سمت انحنای پنجرهی یادها به پایین میسُرانی، لبخند کوتاهی روی دیدگانت نقش میزند انگار به سختی آن را ایستانیدهای به ترکتازی روزگار!
و دوباره فنجان قهوه را با ضرب آهنگ زمان به لبانت نزدیک میکنی تا که زودتر به دامنه های بی خواب زمستانی برگردی.
درستش این است:
"و تو به ضرب آهنگ یکی لبخند زندهای!"
اینک شب سر به آستانه ی سحر گذاشته. باید استراحت کنی. تو
خیلی وقت است "مجروح راه و خسته ی خواب های آدمی" [2]
شدی!
[1] . در کلمات گیرای ناباکوف اندکی تغییر ناگزیر شده است.
[2] . از شبانه ها در غیاب احمد شاملو.
درباره این سایت