کاش از عمق وجودم می توانستم شهر کلمات این به وقت بیست و نه خرداد را با بشارت بادِ امید و ترانه یِ ممکناتِ روشنایی بنویسم. بعد می بینم انگار تاکجای جهان هم چنان ادامه ی تاریکی است و انباشت ابتذالِ ظلمت پذیر که هی راه بر امید آدمی می بندد. باز دست به دامن شهر کلماتِ"علی پناه" شدم.(1) او مهربان تر و وارسته تر از این است که وقتی می بیند در حال و هوای خودم، برخی واژگانش را ناگزیر جابجا کردم، ناراحت نشود. ماحصل شد یک مُسوده ی دیگر از سنه ی بی صبح خستگان:
هفت ساله بودم
به مادرم گفتم:
-من هر سحر برای شستن گیسوان توست که از خواب بر می خیزم-
حالا به من بگو:
مرغ سحر،
غروب ها کجا می رود؟ کجا می خواند؟
بعد بیست ساله شدم.
گفتم قسم به آهویِ جنگل های دور
که روز بزرگ نزدیک است.
-و چهل سالگی هم آمد و به سرعت برق و باد رفت.
دیدم آدمی تنهاست
مثل تنهاییِ جهان.
-وحالا.
دو قدم مانده به سنه ی پنجاه
فقط رو به دیوارِ شهر کلمات
خاموش
زخمیِ راه، روزها ایوب، شب ها نیچه
و سنگین از نگفتن و ناگزیر به سه نقطه های بی هوده.!
(1) مقصود شاعر بزرگ "سید علی صالحی" است. در "گل رز در سفر به ستاره ی شمالی" و " دختر ویولن زن در کوچه های برفی آذر ماه".
درباره این سایت