اندیشیده ام، به این خوف و دریافته ام که خوف من از خونی است که قطره قطره باید بچکانم در هر کلمه ی (شهر) کلمات، در هر عبارت، و چه کسی جز خود قادر به درک آن توانم بود؟

عبور از خود، دولت آبادی

 

دم دمه های صبح، ی بعد از اذان، دیده گشودم به روشنای نحیف سحرگاه یکی خرداد ماه بیقرار، که هنوز همه خفته بودند به خانه، مگر مادرم که مثل کسی که چشم به راه مسافری دور است، آنجا آن گوشه کنار سجاده ای که هنوز پهن بود، نشسته از باریکه ی پنجره به درخت لیموی حیاط که از نم باران شبانه خیس شده چشم دوخته بود. هزار اقاقیا در چشمان او هیچ بود. من کفش و کلاه کردم زودازود که بروم تهران به دعوت "جلسه" ای که خود بسامد "جلسه" ی اول بود. دلم نمی خواست که بروم. همیشه از برخی جلسات گریزان بوده ام. ولی گاهی وقتها هست که چیزی از سر توفیق اجباری سر راه آدمی سبز می شود.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها