کتاب‌ها، ورق‌های کاغذ، کلیدها

در ظلمت

سرنوشت مرا دنبال می‌کنند.

خورخه لوئیس بورخس، بهشت‌های گمشده

 

 

 

وقتی آفتاب روز هفتم بهمن غروب می‌کرد

و کهنه ساعت اتاق از بی‌حوصله‌گیِ ناگزیر می‌نواخت،

من کمی سردم شده بود، شایدم کمی ترسیده بودم.

تو سراغ یکی بهانه رفتی که حرف بزنی. برای پراندن سرما، دور کردن ترس ها از اولاد آدمی.

گفتی:

"تو امروز از گمان گلدانی خشک

خبر به باغچه ی باران برده ای!ها؟!

گفتم:

انکار نمی کنم!"

[1]

 

راستش را بخواهی تنهایی»

[2] چیزهای زیادی،

به انسان می‌آموزد،

اما تو» نرو

بگذار من» نادان بمانم.!!!

 

چیزی از حرفهایت نمی فهمم! اصلا بیشتر وقت ها اینطور بوده است.

 

من صورتم را به علامت لبخندی

گشودم و تنها به دل‌نوشته‌ای از دفتر اول شمس تبریزی سخن کوتاه کردم. بعد رفتم مثل "کانت" برای پیاده روی عصرگاهی:

چنان که خطاط سه گونه خط نبشتی، یکی او خواندی لاغیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی، نه غیر او، آن منم که سخن گویم، نه من دانم، نه غیر من.»

 


 



[1] . نشسته بر گیومه از سید علی صالحی است. که به سلیقه ی همیشه  مُعوج من تغییر کرده است. سید جان خیلی مهربان است!

[2] . یکی شباهنگام که گذشت، خواب "مونداگ" دیده بودم که اصرار داشت این گفته اش را برایم زمزمه کند:

اینجا هیچ نیست جز تنهایی برای من

جز تنهایی برای من تنهایی.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها