لورکا: ماری نگاه کن! بوی باران، لمس عیش هوا!

ماری: لورکا! بهتر نگاه کن! بوی چیزی شبیه تعفن، بوی غبار کهنه، بوی غم پروانه ها!

لورکا: فرض کنیم که درست، اما آنجا هنوز قسمی از آسمان، آبی است!

ماری: من خسته ام، دیرسالی است که خسته ام لورکا! از پسین هزاره ها که دیده گشوده ام، می بینم که ابری ام!

لورکا: این لحظه های مغموم تو را می فهمم، راست می گویی. گاهی غمگین ترین رودها هم، رو به تباهی سرازیر می شوند!

ماری: آخر من مانده ام، " از این همه اهل شب یعنی، یکی نیست که بپرسد، بر آشیانه ی چلچله ها چه رفته است؟ یا چرا ناگهان باد آمد و بعد.؟!"[1]

لورکا: تنها می توانم بگویم دریغا جهان! دریغا سیاوش! دریغا آدمی! و دریغا چکامه های پنهان لا به لای همین سکوت، و آن روزی که مادر رفته بود انارها را دانه کند. یکهو ابرهای تیره ته آسمان پیدا شدند و دیگر اناری نبود که مادر دانه کند.

ماری: کاش ما را این همه مرارتِ زندگی نبود!

لورکا: ولی ماری! "اگر آدم ها، غم را با هم تقسیم نکنند. آن وقت غم، آدم ها را تقسیم می کند!"[2]

ماری: آه لورکا!



[1] . این بریده ای از سیدعلی صالحی است در آخرین عاشقانه های ریرا.

[2] . کوته گفتی زیبا از کتاب مهم فردریک بکمن" مردی به نام اوه.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها