شهر کلمات




 

 

برای بیست و چهار بهمن ماه هزار و سیصد و چهل و پنج، وقتی که فروغ درگذشت:

فروغ اگر نمی آمد

هیچ اتفاق خاصی رخ نمی داد،

فقط دنیا یک دختر کم داشت.

دنیا به چه درد می خورد

وقتی که یک دختر کم دارد!

سیدعلی صالحی

 

دوستداران فروغ فرخزاد این شانس را داشتند که سال گذشته کتاب "اسیر ت"[1] را درباره زندگی و شعر این شاعره ی مدرن ایران را بخوانند. سال جاری که اینک آخرین روزهای آن سپری می شود نیز کتابی دیگر درباره فروغ روانه بازار شد و این بار به کوشش و قلم محمدرضا واعظ. اثر حاضر در واقع جستاری است فلسفی درباره ی شعر و زیست جهان فروغ فرخزاد که در عنوان کتاب مزین به بریده ای از سروده های جاودان فروغ شده است: " جز طنین یک ترانه نیستم!"[2] ناگفته نماند کتاب مذکور خود از سه مقاله ی مفصل تشکیل شده است. گفتار اول " ناتوانی دست های سیمانی" به قلم سروش دباغ، گفتار دوم " فروغ فرخزاد: شخصیتی دو قطبی" به قلم سایه اقتصادی نیا، و " خوانشی اگزیستانسیالیستی از زیست جهان فروغ" که به قلم مولف کتاب تالیف شده است.

هریک از این سه پژوهشگر با بررسی پنج دفتر[3] شعر فروغ، تلاش کرده اند از زوایای مختلف اشعار فروغ را مورد بررسی و تحلیل قرار دهند. برای مثال آقای واعظ با اشاره به برخی مولفه های مهم تفکر اگزیستانسیالیستی همچون اولویت وجود بر ماهیت، تعهد هنرمند به جامعه و مقوله ی تنهایی، با ذکر نمونه هایی از اشعار او این دعوی را که می توان فروغ را متفکری با دغددغه های فلسفه وجودی دانست، اثبات کند. از سوی دیگر  سروش دباغ با درنگی فلسفی نشان می دهد این شاعره ی نام آور در گذار از تلاطم های وجودی عظیم به آنچه می توان پرسش ها و مسائل زمینی درباره مرگ و زندگی نام داد توجه جدی داشته است. اما به عقیده سروش دباغ از آنجا که آن نیهیلیسم و ناتوانی جهان راز زدایی شده ی معاصر سخت بر او مستولی گردیده است، ناگزیر مقوله ی زوال و یاس بیشترین بن مایه ی شعر او را شکل داده است به وجهی که آن کورسوی امید در دفتر شعر "تولدی دیگر" در دفتر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" به کلی از میان رخت بر می بندد. فروغی که به قول زنده یاد سهراب سپهری، همیشه ی سال های زندگی اش، " به شکل خلوت خود بود" اما شوربختانه با مرگ تلخ و زود هنگام " رفت تا لب هیچ/ و پشت حوصله ی نورها دراز کشید/ و هیچ فکر نکرد/ که ما میان پریشانی تلفظ درها/ برای خوردن یک سیب/ چقدر تنها ماندیم

و سرانجام سایه اقتصادی نیا با کاوشی روانشناختی در شعر و شخصیت فروغ تلاش کرده نشان دهد او در تمام عمر از شخصیتی دو قطبی در رنج بوده و نتوانست از آن بگریزد: از یکسو فکر زوال و مرگ به مثابه ی امری ناگزیر در زندگی و در دیگر سو، شور و شادی عشق و میل به زیستن و ماندن. نویسنده در اثبات عینی و واقعی بودن این بیماری دو قطبی، به چند بار خودکشی ناموفق فروغ هم اشاره کرده است.

باری علیرغم این تفسیرهای چند وجهی و گاه متفاوت و متعارض از شعر و فکر فروغ که خود گویای دامنه ی گستره ی اندیشه های اوست باید اذعان کرد او در مقام یک مشاهده گر تیزبین و نقاد عصر و زمانه ی خود، هماره به ین اصل اگزیستانسیل متعهد بود که وظیفه  هنرمند و نویسنده همانا نشان دادن بلاها، ستم ها و رنج های بشری است. نه فقط نمایش آن بل نشان دادن، به منظور دگرگون ساختن آن. چنان که یکی از بهترین نمونه ها در این زمینه شعر "آیه های زمینی" است:

آنگاه خورشید سرد شد/ و برکت از زمین رفت/ و سبزه ها به صحراها خشکیدند/ و ماهیان به دریاها خشکیدند/. در غارهای تنهایی/ بیهودگی به دنیا آمد/ خون بوی بنگ و افیون می داد/ زنهای باردار/ نوزداهای بی سر زاییدند/. چه روزگار تلخ و سیاهی/. خورشید مرده بود/ خورشید مرده بود و فردا/ در ذهن کودکان/ مفهوم گنگ گمشده ای داشت

 فروغ با آن که در ابتدای شکفتن استعدادها دیده از جهان فروبست، اما تفسیر عینی و واقعی این گفته ی هلن سیسکوی فمینیست بود که در کتاب "خنده مدوسا" گفته بود: " خودت را بنویس، تن تو باید شنیده شود!" به این اعتبار سروده های او بازتاب هنرمندانه نقد عمیق و ظریف زمانه اش به شمار می رود. از این قرار اگر بخت زندگی بیشتری داشت  می‌توانست شاعره ای صاحب سبک باشد و چنان که شفیعی کدکنی به درستی گفته در بزرگی مقام با نیما، شاملو و اخوان ثالث پهلو زند. فروغ چنان که می‌دانیم به ملاحظات محافظه کارانه عصر خود اعتنایی چندان نداشت.»[4] همین امروز هم، سروده های فرخزاد با قدرت هرچه تمام به صدای اغلب نادیده گرفته شده یا به کل محو شده ن ایرانی جان و قدرت می بخشد. توانایی او در خلق تصاویر به یاد ماندنی و تاثیرگذار و بالاتر از همه انسانی به واسطه کلمات و اشعارش، سال‌ها پس از مرگ او الهام بخش هنرمندان خلاق و روشنفکران خواهد بود. و اگر مرگ او را از ما نمی گرفت، بی تردید  می‌توانست فیلمسازی روشنفکر و اهل نظریه باشد چنان که فیلم خانه سیاه است» فروغ، گواه محکمی بر این مهم است، همان طور که می‌توانست یک بازیگر خوب در سینما باشد، یا با آن موسیقی حزن انگیز و شاعرانه صدایش، یک صداپیشه‌ی مثال زدنی و چه بسا ای دریغا، نقاشی باشد چیره دست[5]! او نسبت به مسائل و دردهای اطرافش حساس و آگاه بود. هرچند که برخلاف نظر نویسنده ای همپای احمد شاملو و یا اخوان ثالث، اسیر ت»[6] نبود، اما در همان شعریت شعرش و حفظ زیبایی شاعرانه، در سایه ترکیب‌ها و گاه در لفافه مسائل را به بهترین وجهی به نقد می کشید:

 

من در میان توده‌ی سازنده ای قدم به عرصه هستی نهاده ام

که گرچه نان ندارد، اما به جای آن

میدان دید باز و  وسیعی دارد

که مرزهای فعلی جغرافیایی اش

از جانب شمال، به میدان پر طراوت و سبز تیر!

و از جانب جنوب، به میدان باستانی اعدام

 و در مناطق پر ازدحام، به میدان توپخانه رسیده است!

 

صاحب "شهر کلمات"  احساس خود را از فقدان زودهنگام  فروغ فرخزاد تفرشی از زبان خودش می‌گوید:

 

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده‌ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند.

 

خوب است اینجا برخی از اظهار نظرها درباره فروغ را به عنوان نمونه بیاورم که سخن به گزاف نگفته باشم:

فروغ حدیث نفس می‌گفت، و آن چه را بر حس او تاثیر می گذاشت به خواننده منتقل می‌کرد. او با ساده ترین و صمیمانه ترین زبان، از ان چه اتفاق افتاده سخن می‌گوید.( پوران فرخزاد)

فروغ مثل تمام جوانهای آن روزگاران عُسرت چپ بود( امیر مسعود فرخزاد)

در شعر فروغ یک جور بینش روشنفکرانه هست که در سروده های سهراب سپهری نیست(منوچهر آتشی)

احساس اجتماعی فروغ بسیار مثال زدنی بود. او همیشه شخصیت معترضی داشت(احمدرضا )

فروغ وقتی در سروده هایش از سیاهی، تباهی و ابتذال حرف می‌زند، به جامعه ای اشاره دارد که در خودش می لولد، جامعه ای که یک سری آدم‌های خودخواه دور خودشان می چرخند و بر ضد هم مزخرف می گویند.( م. آزاد)

تا پیش از فروغ، زن این جرات را نداشته که در شعرش، عواطف درونی خود را آشکار کند. اما فروغ به راحتی این کار را کرد و البته مورد خشم جامعه هم قرار گرفت.( سیمین بهبهانی)

فیلم خانه سیاه است فروغ، تمثیل مملکتی است که شبیه جذام‌خانه است و ملتی که به زخم هایش خو کرده یا به آن علاقه دارد و حتی آن را بزک هم می‌کند و در واقع روزها را تلف می‌کنند تا زمان مرگ فرارسد. (بهرام بیضایی)

در اندوهگین‌ترین لحظات عمر، چشمانش می‌خندید. یعنی چشم‌هایش به آن اندوه خیانت می‌کرد. این خنده را می‌توان در عکس‌هایی هم که از او باقی مانده دید. (محمدعلی سپانلو)[7]ن سالهی آن سال‌های عسرزت

 

 

 



[1] . کتاب مذکور به قلم محمدطاهر شیراوند (نشر آزادمان) منتشر شده است. مولف با رویکردی انتقادی و تطبیقی به بررسی شرایط اجتماعی و ی تجلی یافته در سروده های این دو پرداخته است.

[2] . ناشر نگاه معاصر،1397.

[3] . شامل اسیر، دیوار، عصیان، توادی دیگر، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.

[4] . نگاه کنید به: صدایی که می ماند؛ میراث فروغ در

www. Britishcouncil.org

[5] . فروغ برای آموزش نقاشی به هنرستان ن وارد شد و در آنجا زیر نظر بهجت صدر به آموزش پرداخت، او در نقاشی هم زبردست بود آما چنان مفتون دنیای شعر شد که نقاشی را به یکباره رها کرد.

[6] . نگاه کنید به: محمدطاهر شیراوند، اسیر ت؛ شاملو و فروغ، نشر آزادمان،1396.

[7] . این نقل قول‌ها از کتاب آیه های آه، گرفته شده است. درباره زندگی و افکار فروغ همچنین به این دو اثر مراجعه کنید:

کسی که مثل هیچ کس نیست، به کوشش پوران فرخ زاد، نشر کاروان.

فروغ فرخزاد؛ زندگی نامه ادبی همراه با نامه‌های چاپ نشده، فرزانه میلانی، ناشر پشین سیرکل، کانادا.








هینو کاشکی(1885-1957)، پیانیست و آهنگ ساز اهل فنلاند بود. او را بیشتر به واسطه ی آثار مینیاتوری برای پیانو و قطعات آوازی اش با ملودی های زیبا می شناسند. از وی هم چنین آثاری برای ارکستر مجلسی، سوییت هایی برای ارکستر و نیز "سمفونی در سی مینور" به جای مانده است. اینجا می توان قطعه ی زیبای "شبی کنار دریا، اپوس 34، شماره یک" که با اجرای "جانه مرتانن" فنلاندی تنظیم شده است را به شوق نیوشید تا زمستان و سوز سرما زودتر سپری شود و زودازود ابری آمده برسر سبزه ها به باران بهار خیس بگرید.




 

 

برای بیست و چهار بهمن ماه هزار و سیصد و چهل و پنج، وقتی که فروغ درگذشت:

فروغ اگر نمی آمد

هیچ اتفاق خاصی رخ نمی داد،

فقط دنیا یک دختر کم داشت.

دنیا به چه درد می خورد

وقتی که یک دختر کم دارد!

سیدعلی صالحی

 

دوستداران فروغ فرخزاد این شانس را داشتند که سال گذشته کتاب "اسیر ت"[1] را درباره زندگی و شعر این شاعره ی مدرن ایران را بخوانند. سال جاری که اینک آخرین روزهای آن سپری می شود نیز کتابی دیگر درباره فروغ روانه بازار شد و این بار به کوشش و قلم محمدرضا واعظ. اثر حاضر در واقع جستاری است فلسفی درباره ی شعر و زیست جهان فروغ فرخزاد که در عنوان کتاب مزین به بریده ای از سروده های جاودان فروغ شده است: " جز طنین یک ترانه نیستم!"[2] ناگفته نماند کتاب مذکور خود از سه مقاله ی مفصل تشکیل شده است. گفتار اول " ناتوانی دست های سیمانی" به قلم سروش دباغ، گفتار دوم " فروغ فرخزاد: شخصیتی دو قطبی" به قلم سایه اقتصادی نیا، و " خوانشی اگزیستانسیالیستی از زیست جهان فروغ" که به قلم مولف کتاب تالیف شده است.

هریک از این سه پژوهشگر با بررسی پنج دفتر[3] شعر فروغ، تلاش کرده اند از زوایای مختلف اشعار فروغ را مورد بررسی و تحلیل قرار دهند. برای مثال آقای واعظ با اشاره به برخی مولفه های مهم تفکر اگزیستانسیالیستی همچون اولویت وجود بر ماهیت، تعهد هنرمند به جامعه و مقوله ی تنهایی، با ذکر نمونه هایی از اشعار او این دعوی را که می توان فروغ را متفکری با دغددغه های فلسفه وجودی دانست، اثبات کند. از سوی دیگر  سروش دباغ با درنگی فلسفی نشان می دهد این شاعره ی نام آور در گذار از تلاطم های وجودی عظیم به آنچه می توان پرسش ها و مسائل زمینی درباره مرگ و زندگی نام داد توجه جدی داشته است. اما به عقیده سروش دباغ از آنجا که آن نیهیلیسم و ناتوانی جهان راز زدایی شده ی معاصر سخت بر او مستولی گردیده است، ناگزیر مقوله ی زوال و یاس بیشترین بن مایه ی شعر او را شکل داده است به وجهی که آن کورسوی امید در دفتر شعر "تولدی دیگر" در دفتر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" به کلی از میان رخت بر می بندد. فروغی که به قول زنده یاد سهراب سپهری، همیشه ی سال های زندگی اش، " به شکل خلوت خود بود" اما شوربختانه با مرگ تلخ و زود هنگام " رفت تا لب هیچ/ و پشت حوصله ی نورها دراز کشید/ و هیچ فکر نکرد/ که ما میان پریشانی تلفظ درها/ برای خوردن یک سیب/ چقدر تنها ماندیم

و سرانجام سایه اقتصادی نیا با کاوشی روانشناختی در شعر و شخصیت فروغ تلاش کرده نشان دهد او در تمام عمر از شخصیتی دو قطبی در رنج بوده و نتوانست از آن بگریزد: از یکسو فکر زوال و مرگ به مثابه ی امری ناگزیر در زندگی و در دیگر سو، شور و شادی عشق و میل به زیستن و ماندن. نویسنده در اثبات عینی و واقعی بودن این بیماری دو قطبی، به چند بار خودکشی ناموفق فروغ هم اشاره کرده است.

باری علیرغم این تفسیرهای چند وجهی و گاه متفاوت و متعارض از شعر و فکر فروغ که خود گویای دامنه ی گستره ی اندیشه های اوست باید اذعان کرد او در مقام یک مشاهده گر تیزبین و نقاد عصر و زمانه ی خود، هماره به ین اصل اگزیستانسیل متعهد بود که وظیفه  هنرمند و نویسنده همانا نشان دادن بلاها، ستم ها و رنج های بشری است. نه فقط نمایش آن بل نشان دادن، به منظور دگرگون ساختن آن. چنان که یکی از بهترین نمونه ها در این زمینه شعر "آیه های زمینی" است:

آنگاه خورشید سرد شد/ و برکت از زمین رفت/ و سبزه ها به صحراها خشکیدند/ و ماهیان به دریاها خشکیدند/. در غارهای تنهایی/ بیهودگی به دنیا آمد/ خون بوی بنگ و افیون می داد/ زنهای باردار/ نوزداهای بی سر زاییدند/. چه روزگار تلخ و سیاهی/. خورشید مرده بود/ خورشید مرده بود و فردا/ در ذهن کودکان/ مفهوم گنگ گمشده ای داشت

 فروغ با آن که در ابتدای شکفتن استعدادها دیده از جهان فروبست، اما تفسیر عینی و واقعی این گفته ی هلن سیسکوی فمینیست بود که در کتاب "خنده مدوسا" گفته بود: " خودت را بنویس، تن تو باید شنیده شود!" به این اعتبار سروده های او بازتاب هنرمندانه نقد عمیق و ظریف زمانه اش به شمار می رود. از این قرار اگر بخت زندگی بیشتری داشت  می‌توانست شاعره ای صاحب سبک باشد و چنان که شفیعی کدکنی به درستی گفته در بزرگی مقام با نیما، شاملو و اخوان ثالث پهلو زند. فروغ چنان که می‌دانیم به ملاحظات محافظه کارانه عصر خود اعتنایی چندان نداشت.»[4] همین امروز هم، سروده های فرخزاد با قدرت هرچه تمام به صدای اغلب نادیده گرفته شده یا به کل محو شده ن ایرانی جان و قدرت می بخشد. توانایی او در خلق تصاویر به یاد ماندنی و تاثیرگذار و بالاتر از همه انسانی به واسطه کلمات و اشعارش، سال‌ها پس از مرگ او الهام بخش هنرمندان خلاق و روشنفکران خواهد بود. و اگر مرگ او را از ما نمی گرفت، بی تردید  می‌توانست فیلمسازی روشنفکر و اهل نظریه باشد چنان که فیلم خانه سیاه است» فروغ، گواه محکمی بر این مهم است، همان طور که می‌توانست یک بازیگر خوب در سینما باشد، یا با آن موسیقی حزن انگیز و شاعرانه صدایش، یک صداپیشه‌ی مثال زدنی و چه بسا ای دریغا، نقاشی باشد چیره دست[5]! او نسبت به مسائل و دردهای اطرافش حساس و آگاه بود. هرچند که برخلاف نظر نویسنده ای همپای احمد شاملو و یا اخوان ثالث، اسیر ت»[6] نبود، اما در همان شعریت شعرش و حفظ زیبایی شاعرانه، در سایه ترکیب‌ها و گاه در لفافه مسائل را به بهترین وجهی به نقد می کشید:

 

من در میان توده‌ی سازنده ای قدم به عرصه هستی نهاده ام

که گرچه نان ندارد، اما به جای آن

میدان دید باز و  وسیعی دارد

که مرزهای فعلی جغرافیایی اش

از جانب شمال، به میدان پر طراوت و سبز تیر!

و از جانب جنوب، به میدان باستانی اعدام

 و در مناطق پر ازدحام، به میدان توپخانه رسیده است!

 

صاحب "شهر کلمات"  احساس خود را از فقدان زودهنگام  فروغ فرخزاد تفرشی از زبان خودش می‌گوید:

 

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده‌ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند.

 

خوب است اینجا برخی از اظهار نظرها درباره فروغ را به عنوان نمونه بیاورم که سخن به گزاف نگفته باشم:

فروغ حدیث نفس می‌گفت، و آن چه را بر حس او تاثیر می گذاشت به خواننده منتقل می‌کرد. او با ساده ترین و صمیمانه ترین زبان، از ان چه اتفاق افتاده سخن می‌گوید.( پوران فرخزاد)

فروغ مثل تمام جوانهای آن روزگاران عُسرت چپ بود( امیر مسعود فرخزاد)

در شعر فروغ یک جور بینش روشنفکرانه هست که در سروده های سهراب سپهری نیست(منوچهر آتشی)

احساس اجتماعی فروغ بسیار مثال زدنی بود. او همیشه شخصیت معترضی داشت(احمدرضا )

فروغ وقتی در سروده هایش از سیاهی، تباهی و ابتذال حرف می‌زند، به جامعه ای اشاره دارد که در خودش می لولد، جامعه ای که یک سری آدم‌های خودخواه دور خودشان می چرخند و بر ضد هم مزخرف می گویند.( م. آزاد)

تا پیش از فروغ، زن این جرات را نداشته که در شعرش، عواطف درونی خود را آشکار کند. اما فروغ به راحتی این کار را کرد و البته مورد خشم جامعه هم قرار گرفت.( سیمین بهبهانی)

فیلم خانه سیاه است فروغ، تمثیل مملکتی است که شبیه جذام‌خانه است و ملتی که به زخم هایش خو کرده یا به آن علاقه دارد و حتی آن را بزک هم می‌کند و در واقع روزها را تلف می‌کنند تا زمان مرگ فرارسد. (بهرام بیضایی)

در اندوهگین‌ترین لحظات عمر، چشمانش می‌خندید. یعنی چشم‌هایش به آن اندوه خیانت می‌کرد. این خنده را می‌توان در عکس‌هایی هم که از او باقی مانده دید. (محمدعلی سپانلو)[7]ن سالهی آن سال‌های عسرزت

 

 

 



[1] . کتاب مذکور به قلم محمدطاهر شیراوند (نشر آزادمان) منتشر شده است. مولف با رویکردی انتقادی و تطبیقی به بررسی شرایط اجتماعی و ی تجلی یافته در سروده های این دو پرداخته است.

[2] . ناشر نگاه معاصر،1397.

[3] . شامل اسیر، دیوار، عصیان، توادی دیگر، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.

[4] . نگاه کنید به: صدایی که می ماند؛ میراث فروغ در

www. Britishcouncil.org

[5] . فروغ برای آموزش نقاشی به هنرستان ن وارد شد و در آنجا زیر نظر بهجت صدر به آموزش پرداخت، او در نقاشی هم زبردست بود آما چنان مفتون دنیای شعر شد که نقاشی را به یکباره رها کرد.

[6] . نگاه کنید به: محمدطاهر شیراوند، اسیر ت؛ شاملو و فروغ، نشر آزادمان،1396.

[7] . این نقل قول‌ها از کتاب آیه های آه، گرفته شده است. درباره زندگی و افکار فروغ همچنین به این دو اثر مراجعه کنید:

کسی که مثل هیچ کس نیست، به کوشش پوران فرخ زاد، نشر کاروان.

فروغ فرخزاد؛ زندگی نامه ادبی همراه با نامه‌های چاپ نشده، فرزانه میلانی، ناشر پشین سیرکل، کانادا.






احساس می کنم که از ریشه کنده شده ام. هیچ چیز را واقعی نمی بینم. تمام ساختمان های پاریس را عین دکور تئاتر می بینم. خیال میکنم که داخل کارت پستالی زندگی می کنم. از دو چیز می ترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن.

 

چند ماه پیش در هامش همایشی که به مناسبت نکوداشت خواجه نظام الملک برگزار می شد عرض کردم، ایران ما در تاریخ دراز دامن خود دو گُسل بزرگ را در پس حمله ای از جانب "اغیار" به توفیق هرچند به سختی پشت سر نهاده است: یکی "گسل قادسیه" که ما توانسته ایم بعد حمله ی تازیان سر بلند کنیم و عصر زرین فرهنگ ایرانی اسلامی را تجسد بخشیم.[1] و دومی "گسل ترکمانچای" در نقطه ی صفر ورود ایران به دوران جدید که شوربختانه مصادف شد با تهاجم سراسری روسیه و در نتیجه تحمیل قراردادی استعماری که پیامدش جدا شدن بخش هایی از مام وطن بود. البته بعد این سرافکندگی تاریخی و فرهنگی ما توانستیم سر خود بالا بگیریم و انقلاب مشروطه را به نماد بیداری ایرانی در مشرق زمین تبدیل کنیم. راه پر پیچ و خم پس از مشروطه تاکنون را باید در جای دیگری گفت و نوشت، اما به نظرم می رسد اینک نه تنها ما در ممالک محروسه مان، بل به زبان فلسفی، چنان که حوالت تاریخی برای  بشر امروز، تقدیر کرده است بر آستانه ی گسل سومی قرار گرفته ایم که از آن با عنوان "گسل بی جهانی" یاد می کنم. این حس که در خانه ای اما خانه ای نداری! گویا چنان که ژان بودریار در کتاب "شفافیت شیطانی"[2] و در بیان وضعیت جهان تهی از معنا تبیین کرده است، تقدیر آنتولوژیک و تکنولوژیک "عصر پساها"ست که به مذهب مختار زمانه تبدیل شده است. برای ما اهالی ممالک محروسه که سده هاست در دل یک وحدت ملی طبیعی روزگار گذرانیده ایم و چه بسا در موقعیت های دشوار و دشخوار زمانه این وحدت در کثرت را به نمادها و داستان ها تصور کرده ایم، پاس داشته ایم و مدام نیوشیده ایم که "چو ایران نباشد تن من مباد" باور یا حس درافتادن در موقعیت یا خلاء جهان بی جهانی -برای ما که فرهنگی سه هزار ساله داریم، و نوعی خودآگاهی فرهنگی و تعلق به چنین فرهنگی در ذهن مان حضور داشته است- آزار دهنده است. این حس که ایماژها، صداها، رنگ ها، داستان ها، آدم ها، کوچه ها، خیابان ها، بیابان ها، رنج ها و شادی ها طعم وطن ندهد یا دور از زیست جهان ایران فرهنگی باشد، سخت است گو که مرگی است در موقعیتی که نویسنده ی بزرگی مثل غلامحسین ساعدی وقتی به ناگزیر در تبعید بود هر آنچه را می دید در عین کمال و زیبایی اما آن را وطن نمی دانست و احساس غربت و درد می کرد.[3] برای همین از خواب و بیداری از خواب هر دو می ترسید. اینک تصور کن در وطن باشی و حس تبعید داشته باشی اینگونه که چیزها، حرف ها، کلمات تصوری نحیف و نه فربه از وطن بازتاب دهند دل ات پر غصه خواهد شد. ایران را از یاد نبریم و از این قرار این مهم را هم از یاد نبریم که قوت و غنا و ماندگاری و تداوم ناگسسته و چندهزار ساله ی کشور ما، از خصلت این وحدت طبیعی درازدامن و الحان متکثر آن سرچشمه می گیرد. مانا ایران باشد.



[1] . ابن خلدون از یک سردار عرب نقل می کند که این جماعت در کار ایرانیان مانده اند که چطور بعد شکست از ما باز سر بلند کرده و چنان کرده اند که ما بدیشان نیازمندیم.

[2] . بوردیار در توصیف خلاء آزاردهنده ی جهان فراکتال و فراواقعی می نویسد: امروزه دیگر هیچ چیز بر اثر مرگ یا پایان دوره ی فعالیتش از میان نمی رود بلکه همه ی چیزها از رهگذر تکثیر، آلوده سازی و شبیه سازی نابود می شوند.( انتشارات ثالث، ترجمه پیروز ایزدی،1397)

[3] . احمد شاملو درباره ی وضع و حال این نویسنده ی بزرگ درگذشته در غربت سخن جالبی گفته است: "آنچه از او بعد آزادی از زندان رژیم شاه ماند، نیم جانی بیش نبود. آن مرد، با آن خلاقیت جوشانش، پس از شکنجه های جسمی و بیشتر روحی در اوین، دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مُرد."غلامحسین ساعدی در سال 1364 در پاریس درگذشت.






زمستان در سه اپیزود:

در میانه ی زمستان، سه قطعه به سه نگاه، پرده از رخسار این فصل پر پیچ و خم گشوده اند. آن یک سروده ی جاودان جادوی سخن " مهدی اخوان ثالث" که به صدای دل انگیز خداوندگار آواز و  استاد بی بدیل، "محمدرضا شجریان" کومه ی " شهر کلمات" را آذین بسته است و دوم سروده ای از "رها مقصدی" که به درستی زمستان را فصل تنهایی گل ها نامیده و این ضلع آخر که کار را تمام کرده از "سیدعلی صالحی" است، در کتاب "ساده بودم، تو نبودی، باران بود".

[1]

 

 

در زمستانم:

 

چه کسی گفت

فصل

فصل تنهایی گل ها نیست؟

دشت، بی رقص نفس های تو سرگردان است.

یاس ها

بوی دستان تو را می جویند.

از تو

با خنده ی آب،

از تو با ناب ترین زمزمه، در لحظه ی تنهایی،

از تو با همهمه ی پنجره دورترین خانه،

سخن می گویم.

در زمستانم.

وقتی آن چشم نه، آن آتش

از من و دل، دورست

در زمستانم.

آه. می دانم، می دانم

این هراسی که میان من و ما می گذرد

زخم هایی ست که بر عاطفه، می مانَد.

فصل

فصل تنهایی گل ها نیست؟

از تو می پرسم ای تنها!

این همه، فاصله، نامش چیست؟

برف می بارد در من، برف

چشم های تو کجاست؟

 

امسال زمستان:

 

در مورد این مسائلِ مشکل

من چیز چندانی  نمی دانم،

نمی دانم این ستاره ی لرزان بی قرار

در خواب آب و

جُلبک این حوض لابه لا چه می کند؟

اما تو . گُلک بی خبر!

این وقت سال چرا به بار علاقه نشسته ای؟

تو نگاهش کن!

می خواهی با ین همه غنچه ی قشنگ

یک وقتی خیال می کنی که فامیل آفتاب و

اردیبهشت آینده ای؟

یعنی از بادهای بی دلیل شبانگاهی نمی ترسی؟

از طعنه ی پر تف و توف اوایل دی ماه چطور؟!

هی نیلوفر لرزان بی قرار!

حالا، آفتاب تنبل بی اردیبهشت

خیلی وقت است که از چشم آسمان افتاده،

رفته دارد پی گهواره های ابر

گریه می کند.

هی گریه می کند.

.

راستی تو نمی دانی

من جای حروفِ افتاده ی این کلمات ترسیده چه بنویسم؟!

ادامه ی همین ترانه ی ناتمامِ خودم را می گویم!

 

 

 



[1] . آشکار است این چند گزین گویه از زمستان مختصر و محدود به این نام آوران نیست، بل نیما یوشیج، احمد شاملو، سهراب سپهری، فروغ فرخزاد، شمس لنگرودی و بسیاری دیگر .  در این باب شعرهای جاودانی سروده اند.






برای محمد زارع پور، که همیشه تشنه ی دانستن و کتاب بود:

 

دلم می خواست، بهتر از این که هست

سخن می‌گفتم.

وقتی که دور از همگان

بخواهی خواب دلتنگی هایت را

برای آینه تعبیر کنی.

معلوم است که سکوت علامت رضایت نیست.

سیدعلی صالحی

 

 

امروز شنبه سیزدهم بهمن ماه عزم "جمهوری فرهیختگان" کردم که دانشگاه می نامندش. لیکن تنها یک دانشجو در خنکایِ مه گرفته ی این صبح بر آستانه ی کلاس درس ایستاده بود. البته او هم تعجیل داشت حالا که صبح به این زودی در این نمی دانم کجای فراموشی حضور یافته لااقل منبع امتحانی ترم جاری را جویا شود و بعد که خیالش راحت شد گفت: استاد! کلاس تشیکل میشه؟! گفتم: نه!! طوری رفت که انگار نیامده باشد. با این اوصاف کلاسی نمی توانست برجای باشد. این تقویم تکرای همه ی این سال ها بوده و گویا کاریش نمی توان کرد. فکر کردم متنی را که پیش از این در بازتاب فقدان شور  و شوق درس و کتاب نوشته بودم، در دیوارنوشتِ "شهر کلمات" از نو برایت بنویسم، تا ببینی این خلاء آزاردهنده چقدر شبیه دیروز است و آن دیروز ادامه ی زوال پسین روزها و به معنایِ آنتولوژیک: "مرگ کلاس درس

[1]".!

ادامه مطلب


 


 

من. بی کجا

من بی چطور

من بی کی ام،

تابای طی ام.[1]

 

"من" را می بیند، خسته، ناشکیب و خودخواه که تماما در "سایه" می رود، مابین کومه ی ایوب و نیچه، " گاهی با درون نگریِ هملت وار[2]" و زمانی با "برون نگریِ سرخوشانه‌ی خیام‌[3]"، راه را بی دلیل راه پرسه می زند و گاه روی صندلیِ چوبی نیم خیز می‌شود تا نفسی تازه کند. انگار منِ او شبیه " قیس[4]" است، وقتی ساعت‌ها در سکوتی خاکستری به افقی دور دست خیره می‌شود، اما آن گاه که موازی سنگچین رودخانه چون مارماهی در یک سیلان بی پایان[5]، برای گریز از گزمه و اضطراب، راهی برای رفتن جستجو می‌کند، یادآور سانتیاگویِ" پیرمرد و دریا"یِ همینگوی است.[6] و بیشتر وقتها که در غم سوختن کتاب‌ها راه خانه را گُم می کند، آن وقت "من" می‌شود یک حس گنگ و ناپیدا و هماره در استعاره ی ماندن، در انتظار آمدن قطار ماندن. تا. تا "منِ او" یا "اویِ من"، صدا زده شود طوری نزدیک به لمس هوا، به زبان و حالی که نقش بسته در سوانح العشاق[7]:

" تو و من یکی هستیم؛ یکی. بی تو من نبودم، این که هستم نمی بودم. بی تو شاید من نمی بودم!"

"من" را می بیند که مابین شیارهای خطوط می نویسد:

 

من از هوای تو نشستن که چه با.؟[8]

 



[1] . بریده ای از "کتاب کوچک معصومیت و امید".

[2] . مثلا اشارتی است به این جمله مشهور هملت که بسیاری شنیده اند: بودن یا نبودن، مساله این است. شاملوی بزرگ این عبارت را دگرگون کرده است: بودن یا نبودن، مساله این نیست، وسوسه این است!

[3] . اغلب رباعیات حکیم عمر خیام به ویژه این سروده‌ی به غایت تامل برانگیز و زیبا:

مائیم و می و مطرب و این کُنج خراب

جان و دل و جام و جامه در رهن شراب

فارغ از امید و رحمت و بیمِ عذاب

از آذر خاک و باد و از آتش و اب!

[4] . قیس قهرمان رمان "سلوک" استاد محمود دولت ابادی است.

[5] . اشارتی است به این بیت مولانایِ جان:

کی شود این روان من ساکن     این چنین ساکن روان که منم!؟

[6] . سانتیاگو قهرمان رمان "پیرمرد و دریا" اثر ارنست همینگوی، وامانده از اندوه و خستگی، دکل قایقی بر دوش از میان دهکده ی به خواب رفته به سوی کلبه اش می رود. در این داستان همینگوی بر آن است زندگی را بسان دیالکتیکی به تصویر دراورد که توام با تنش و نبرد همیشگی است و آدمیان هم در نبردی بی امان با نیروهای طبیعت که بیشتر وقتها توان مقابه با آن را ندارند.

[7] . اینجا نظر به این پاره گفت احمد غزالی داشتم:

" این سر آن وقت و حال است که از علایق و عوایق این جایی باز رهد و از پندار علم و هندسه ی وهم و فیلسوفیِ خیال".

[8] . کلامی از سیدعلی صالحی.



موبد: باید به سراسر ایران زمین پندنامه بفرستیم.

زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم!

مرگ یزدگرد، بهرام بیضایی

طرح مسئله:

 

در نخستین روزهای این شهریور گرم(1397)، که سراسر اخبار ناخوش از منجنیق رنج ها می بارید، این یک خبر هم از سوی ارباب جراید  ورسانه های عالم مجازی بازتاب یافت که مربوط به وضعیت بغرنج و اسفناک اکولوژی کشورمان بود: "سناریوی دهشتناک سال 1400؛ تشنگی برای 80 درصد مردم" به همین ترتیب نشانه های بحران اقلیمی و زیستی هر از گاهی به تیتر اصلی رسانه ها بدل می شود. برای مثال در خبرها آمده بود برداشت بی‌رویه آب های زیر زمینی باردیگر فرونشست زمین را در اراضی همدان رقم زده و در نتیجه زمینی با فروچاله 60 متری دهان باز کرد تا باز هم شاهد مرگ بی بازگشت زمین‌های بارزش کشورمان باشیم. در همان حال سایت تجارت نیوز» بعد از ارائه فهرست کشورهایی که بیشترین سازگاری را در سال 2017 با محیط زیست داشته و سبز زندگی کرده‌اند، وضعیت ایران را نگران کننده ارزیابی کرده چنان که در میان 180 کشور از رتبه 84 در سال 2014 به جایگاه 105 در حال حاضر نزول کرده است.

[1] و ای دریغا که این تنها خبر آزاردهنده  و مغموم کننده برای ما عاشقان خاک و آب این دیار نیست. تنها کافی است تلویزیون یا رادیو را روشن کنید یا به اخبار رسانه های مجازی مراجعه کنید. اخباری که عموما هم مرجع خبر از قول مدیران رسمی و نهادهای مورد اعتماد است، می تواند دل هر ایرانی دوستدار وطن را رنجیده خاطر کند.



[1] . در این گزارش تفصیلی هم چنین به کشورهای اشاره شده که در سازگاری با محیط زیست موفقیت های زیادی کسب کرده اند. از جمله سوئیس، سوئد، نروژ، سوئد، فنلاند، کاستاریکا، کوبا و چند کشور دیگر. رک: WWW.TEJARATNEWS.COM

ادامه مطلب




 

کتاب‌ها، ورق‌های کاغذ، کلیدها

در ظلمت

سرنوشت مرا دنبال می‌کنند.

خورخه لوئیس بورخس، بهشت‌های گمشده

 

 

 

وقتی آفتاب روز هفتم بهمن غروب می‌کرد

و کهنه ساعت اتاق از بی‌حوصله‌گیِ ناگزیر می‌نواخت،

من کمی سردم شده بود، شایدم کمی ترسیده بودم.

تو سراغ یکی بهانه رفتی که حرف بزنی. برای پراندن سرما، دور کردن ترس ها از اولاد آدمی.

گفتی:

"تو امروز از گمان گلدانی خشک

خبر به باغچه ی باران برده ای!ها؟!

گفتم:

انکار نمی کنم!"

[1]

 

راستش را بخواهی تنهایی»

[2] چیزهای زیادی،

به انسان می‌آموزد،

اما تو» نرو

بگذار من» نادان بمانم.!!!

 

چیزی از حرفهایت نمی فهمم! اصلا بیشتر وقت ها اینطور بوده است.

 

من صورتم را به علامت لبخندی

گشودم و تنها به دل‌نوشته‌ای از دفتر اول شمس تبریزی سخن کوتاه کردم. بعد رفتم مثل "کانت" برای پیاده روی عصرگاهی:

چنان که خطاط سه گونه خط نبشتی، یکی او خواندی لاغیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی، نه غیر او، آن منم که سخن گویم، نه من دانم، نه غیر من.»

 


 



[1] . نشسته بر گیومه از سید علی صالحی است. که به سلیقه ی همیشه  مُعوج من تغییر کرده است. سید جان خیلی مهربان است!

[2] . یکی شباهنگام که گذشت، خواب "مونداگ" دیده بودم که اصرار داشت این گفته اش را برایم زمزمه کند:

اینجا هیچ نیست جز تنهایی برای من

جز تنهایی برای من تنهایی.






آمدند و کندند و سوختند و کُشتند و بُردند و رفتند!

عطاملک جوینی

 

مدتی پیش در جلسه ی دفاع پایان نامه ای در دانشکده علوم اجتماعیِ  دانشگاه تهران، دکتر یوسف اباذری در ذیل نقد اندیشه جواد طباطبایی، با طرح این دعوی که "اندیشه ایرانشهری، به بهانه ی تفاخر به عظمت و شکوه ایران، تنها تقویت کننده ی اقتدارگرایی شده و خود مانع بسط حقوق قومی و مذهبی است"، این نظریه ی بنیادین طباطبایی را رد می کند که "اساسا تهاجم ایلغار مغول و تطاول این اقوام بیابانگرد، از علل اصلی زوال تمدن ایران پس از دوره ای از درخشندگی در سده های چهار و پنج هجری قمری نبوده است!" آن هم به استناد نظر یکی از شاگردان مغولش که زمانی به مناسبتی به دکتر اباذری گفته، تهاجم مغول ها نقش تمدن ساز در ایران داشته مضاف بر این که چیزهای قابل توجهی به ایرانیان بخشیده اند و هکذا

ادامه مطلب






بدون موسیقی، زیستن خطاست.

فریدریش نیچه

 

 

دوستی که چند سالی است جامه ی معلمی دانشگاه به تن کرده یکی دو قطعه آواز سنتی برایم فرستاد. چنان که "فروغ" گفته "تنها صداست که می ماند"، این صداها را به جان نیوشیدم و سخن شاعره ی قاصدک ها را به شوق زمزمه کردم. از آنجا که آن صدای دلنواز برایم آشنا بود، در فرصتی از او پرسیدم: ای دوست! که بی تو خاکستریم، این ترنم موسیقیایی شبیه صدای خودت بود.اشتباه می کنم؟!

او به لبخندی تائید کرد که: "اگر غم نان بگذارد و بخت یاری کند گاه زمزمه می کنم." به ایشان که فروتنی داشت این عبارت "نیچه"، فیلسوف عالم استتیک را خاطر نشان کردم: "اگر موسیقی و هنر نبود در این روزگار وانفسا، از فرط حقیقت خفه می شدیم!"

باری این چند روز ماضی فرصتی دست داد تا کتاب "نیچه ی زرتشت"[1] را بخوانم. آنجا به مطلبی برخوردم که نیچه زمانی که خیلی جوان بود و در شهر پروس تلمذ می کرد در ستایش عظمت هنر موسیقی به نگارش درآورده بود و طُرفه این که نام این نوشته ی کوتاه را "در حرمت دوست" گذاشته است. در این رساله که گویا در سنین چهارده پانزده سالگی نوشته شده است نیچه بعد آن که هنر موسیقی را هدیه ای الهی می داند تا به یاری آن عظمت خلقت را نیک دریابیم می نویسد: "تمامی استعداد و توان ما در موسیقی جمع می شود تا نهاد و درون ما را متعالی سازد. موسیقی هم می تواند بوالهوس باشد و هم مایه انبساط خاطر شود و با آوای هوش بَر» خویش، قادر است مقاومت هر شخصیت سترگی را درهم شکند. به هر روی، هدف موسیقی آن است که افکار ما را به سوی جهان متعالی و مینوی سوق دهد تا اوج بگیریم و به شدت متحول شویم. موسیقی هم چنین مایه ی سرخوشی و عیش است و هر که و هر کس به آن مهر ورزد، از کسالت نفس(روان) و رنج دوران رها شود."

نیچه در پایان و البته به صراحت می نویسد: " و هر کس که به موسیقی بی اعتناست شاید که ابله باشد. امید که این بزرگ ترین نعمت یزدان، همیشه در سفر حیات همراه من باشد و چه خوشنودم که موسیقی را عاشقانه دوست دارم. بیایید با هم در ثنای ابدی خالقی که این مایه لذت زیبا را به آدمی ارزانی داشته به لطف، با آوای بلند سرودی سر دهیم."

فریدریش نیچه که عمده ی سال های عمر نه چندان طولانی اش را به اندیشه ی "دیونوسوسی"ِ شور حیات و کرنش در عظمت بازگشت جاویدان آن سپری کرد، همواره در نوشته های خود، اینجا و آنجا زندگی را از منظر زیبایی شناختی (استتیک) توصیف می کند. به قول نویسنده کتاب "نیچه ی زرتشت"، نقش موسیقی در جهانبینی استتیک او بسیار برجسته و در خور ستایش است. در زندگی نیچه آمده است که زمانی به یاری دوستش "پیتر گاسِت"، قطعه ای به نام "زنده باد زندگی"[2] برای پیانو می سازد که در واقع به نام زرتشت، پیامبر ایرانی تنظیم شده تا پس از مرگ اش به یاد او نواخته و شنیده شود. این قطعه را وقتی سال ها بعد زن هنر شناس ایتالیایی می شنود، از سر شوق فریاد می زند:

Magnifico! Questa La vera musica ecclesiastica!



[1] . علی محمد اسکندری جو، نیچه ی زرتشت، نشرآمه،1389.

[2] . این عبارت را مقایسه کنید با جمله ی معروف "موسولینی"، دیکتاتور ایتالیا: زنده باد مرگ!



 

 

 

چراغی که در باد است

 

مرا به سوی تو آورد.

 

همراه پروانه های شب پر،

 

از میان شاخه های پاییز

 

چراغ را می بینم

 

و سایه ای از تو

 

بر دیوار ایوان

 

شب است و

 

 من از بیابان های تاریک می آیم

 

و تو در ایوان روشن،

 

با چراغی از قدیم

 

به شب نگاه می کنی

 

باد آمده از من می گذرد

 

پیش می آید تا تو

 

یک لحظه بعد

 

و فقط یک لحظه بعد

 

چراغ نیست و

 

تو نیستی و سایه نیست،

 

تاریکی.

 

و من تنها با خاطره ای از چراغ و ایوان 

 

و صدای دلنگرانیِ تو

 

پیش می آیم.[1]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[1] . قطعه ای است از مجموعه ی "زیر چتر" سروده ی هیوا مسیح، با صدای شاعر بزرک احمدرضا . هیوا مسیح با انتشار کتاب "من از دنیای کودکی می ترسم" شیوه ی ادبی جدیدی را که آمیزه ای از شع و نثر ادبی است، مورد توجه اهل ادب و هنر قرار گرفت.

 

 

 




مهم ترین سلاح علیه اشتباهات آدمی، همانا قوه ی استدلال و اندیشیدن است.

تامس پین

 

می‌گویند کمتر متفکر و نویسنده ی بر عصر و زمانه خود بیش از تام پین اثر گذاشته است. تام پین نخستین انقلابی حرفه‌ای در یکی از مهم‌ترین ادوار ی و فرهنگی اروپا زندگی می‌کرد: عصر روشنگری، دوران عقل» و انقلاب فرانسه. زمانه سقوط زندان باستیل، و عصر مردان بزرگی چون جان لاک، ژان ژاک روسو، مونتسکیو، کانت، ادموند برک و هگل. با این همه فکر و عمل او بنا به ملاحظاتی که در ادامه به اختصار می آورم،از چنین متفکران بزرگی جدا بود. اما پیش از اشاره به چنین مسائلی به اختصار زندگی او را مرور می‌کنیم:

ادامه مطلب



برای روز تولد صادق هدایت: بیست و هشت بهمن 1281:

 

"همینکه به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار می گیریم، سرتاسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانه های چرخ دادگستری می گذرد."

صادق هدایت، پیام کافکا

 

"مسئله این نیست که زندگی ام را دوباره بسازم. وقتی آدم زندگی نکرده باشد و همیشه زندگی حیواناتی را کرده باشد که شکارچیان را در تعقیب خود دارند، دوباره ساختن به زحمتش نمی‌ارزد؛ روزی که از در این دوزخ دانته‌ای پا به درون گذاشتم هر امیدی را از دست دادم ! تو گویی تصمیم گرفته شده است؛ باید در این منجلاب گُه دست و پا زد تا نفرت زندگی خفه مان کند."

هدایت، در نامه به شهید نورایی

 

"حس می کردم که ای دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدم های پررو، گدامنش، معلومات فروش و چشم و دل گرسنه بود، برای کسانی که به فراخور دنیا افریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان، مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه دم می جنبانیدند، گدایی می کردند و تملق می گفتند."

هدایت، بوف کور

 

"من در این جامعه که به فراخور زندگی امثال شماها درست شده نمی‌توانم منشأ اثر باشم، بودنم عاطل و باطل است. اما افتخار می‌کنم در این چاهک خدا هیچ کاره‌ام . در این چاهک فقط شماها حق دارید که بخورید و کلفت شوید. اما من محکومم که از گند شماها خفه شوم!"

هدایت، به نقل از سپانلو

 

صادق هدایت(1281-1330)، فرزند مشروطه، نویسنده‌ی عصر دیکتاتوری» و به اعتراف بسیاری بزرگترین نویسنده‌ی معاصر ایران است. زندگی و آثار وی، چکیده احوال روشن بین ترین افراد جامعه ایرانی در سال‌های پس از شکست مشروطیت و تحقق نیافتن عدالت و آزادی و ناکامی تجدد در مقابله با سنت است.» از این روست که در گذشته و حال، طیف‌های مختلف جامعه‌ی روشنفکری و اهل ادب، هر یک به بهانه‌ای، به هدایت هم چون قهرمان خود نگریسته‌اند. صادق هدایت شدن» در واقع میل پنهان و آشکار همه‌ی ماست، میل آگاه و ناآگاه همه‌ی نویسندگان، هنرمندان و روشنفکران ایرانی. این قول محمود دولت‌آبادی که گفته است، نویسندگان ایرانی همه از تاریکخانه او درآمده‌اند، در طول این چند دهه ثابت شده است. او درست در شرایطی که در خاک ایران آزادیخواهی و مشروطه‌طلبی می‌جوشید چشم به جهان گشود و در بامداد دوشنبه 19 فروردین 1330 در پاریس در گرمابه اتاق پانسیون محقری در بولوار سن‌میشل با گشودن شیر گاز به زندگی پر فراز و فرود خویش پایان داد. وقتی او خودکشی کرد کوتاه زمانی بعد، دموکراسی نیم‌بند دهه‌ی 1320 نیز که دوره‌ی تنفس پس از دیکتاتوری رضاشاهی بود، نیز پایان می‌رسید.

به راستی، چنان که آرین پور گفته استهدایت وجدان بیدار روزگار ما بود.» اگر این وجدان بیدار به هجرت درون پناه می بَرَد، بی شک نوعی فرار از محیط آکنده از خفقان، دروغ و گزمه و محتسب است. محیطی چون محیط زنده به گور: یک دسته سرباز می گذشت، صورت آنها پیدا نبود. شب تاریک و جگر خراش شده بود، از هیکل های ترسناک و خشمگین. وقتی که می‌خواستم چشم‌هایم را ببندم و خود را تسلیم مرگ بکنم. این تصویرهای شگفت انگیز پدیدار می‌شد.»

 





 

 

امروز ذهنم پر است از طعم تمشک، یک مادیان سرخ یال و کُره اش، دلم می خواست اگر شاعر بودم عاشقانه ای بِسرایم. بخت با من یار بود هنگام پرسه در شهر کتاب، اثری دیگر از "سیدعلی صالحی" که گزیده ی اشعارش بود، نظرم را جلب کند. به اشتیاق آن را در بر گرفتم. از شما چه پنهان فانوس "شهر کلمات"، همیشه به سروده های "او" روشن است. آخر مگر می‌شود "سید علی صالحی" را دوست نداشت که جایی به شکرانه‌ی یکی پیاله‌ی نغمه هایش با آن تناسب رشک برانگیز موسیقیایی، خواننده را به جایی می برد که خوابم نمی برد، به تعبیر یکی از دوستدارانش او تطهیر کننده ی کلمات با ذهن و زبانی جادویی است.[1] کلماتی حوالی امید و رویای آدمی. و دیگرجا، به دعاهایش برای آمدن باران، زندگی این روزهای دژم ما اهالی ممالک محروسه را به بهترین واژه ها نقاشی می کند. او را دوست می دارم زان رو که هماره به دغدغه ها و روزمره گی های زندگی همانقدر دلبسته است که برای ساده ترین آرزو های کودکان و گورخوابان! و از این قرار به آن کسانی که در گیرودار رنج و سختی، طعم خوش زندگی را از یاد برده است. اصلا به قول زنده یاد "سیمین بهبهانی"، سید در همدلی با ستمدیدگان رقیبی ندارد:

 

در این زمستان سیاه

اگر نایلون نباشد

که جایگزین شیشه های شکسته شود

خودم کنار پنجره می خوابم

که دیگران سرما نخورند.

 

 و بدین سان در این ابتذال ظلمت پذیر و تاریکی لایتناهی جهان، از آزادی، انسانیت و عدالت می نویسد، حتی اگر شده بریده بریده در ین راه، که سراسر خوار مغیلان است به بد عهدی ایام. داشته های ناتمام کلامی او دعای دریاواری است که من را، تو را و باز به زبان سیمین، جای خالی بعضی کسان را پر می کند و از این قرار به آزادیِ کلمه و کلمه را به آزادیِ آدمی و این نعمت گرانسنگ را به شور وطن دوستی دعوت می کند:

 

ما ایرانیانیم

که در باده و می به اندازه درآییم و

به عشرت کوشیم و

هیچ، ناکسان را نیز آزاری نمی‌رسانیم.

ما رازدارانِ سرزمین نور و بهار و نوازشیم.

 

شعر "سنگین از نگفتنم!" را از  همین مجموعه اینجا می آورم تا این گفته ی "فدریکو گارسیا لورکا" ثابت شود: " شعر چیزی است که در خیابان ها و هر کوی بر زن قدم می زند، که می جنبد و راه می رود کنار ما. هر چیزی راز خود را دارد و شعر همان رازی است که همه چیز را با خود دارد."

 

در لحن ماه

خبر از مرمر ابر است و غبارِ آب

پس این ارغوان را

آرام تر فرود آر

گلویم

کودک تر از "بوسه های ملاقات" است.

آه سقراط

سقراطِ ستاره و اعداد!

من سنگین از نگفتنم!

اینجا هر پسین سایه

ای سقراط

هم آغاز آخرین شام است،

شریکانِ شکنجه ی شوکرانت،

دریا[2]

 

 



[1] . نگاه کنید به کتاب "بیانیه برای باران، ص 153.

[2] . در کتاب "سیدعلی صالحی: گزیده اشعار"، نشر مروارید،1394.





این دین ساده من است. بدون نیاز به معابد؛ بدون نیاز به فلسفه پیچیده. مغز خود ما. قلب خود ما معبد ماست. فلسفه انسانیت محبت است.

دالایی لاما

 

برای راقم این سطور که اوقات بسیاری از روزها و ساعت‌هایش در  کوی برزن مکاتب و مسلک های فکری و محفل فیلسوفان خاموش می‌گذرد تا شاید دریابد مقصود از سعادت و ت سعادت چیست، شیوه‌ی زیست و کنش دالایی لاما، رهبر دینی و ی بودائیان قابل تامل و از منظری تحسین برانگیز بوده است. فکر و عمل او چنان که در کتاب زندگی  در راه بهتر» هم آمده‌امکانی برای اشنایی با سبکی از زندگیِ در سلامت و سعادت زیستن است. او هستی را چونان که "هراکلیت" فیلسوف اهل دگرگونیِ یونان می دید، در سیالیت و تغییر دائم و اصل پویایی می فهمد.

ادامه مطلب



ما جمعیت تنهایان هستیم!

امانوئل کانت

کوهها با هم اند اما تنهایند، چون ما باهمانِ تنهایان!

احمد شاملو

 

پیش از آن که نیاز باشد به این تعبیر کلیشه ای استناد کنم که "تنهایی، مسئله ی ناگزیر انسان مدرن و جهان مدرن است"، بهتراست در ایضاح منطق "عصر اضطراب" به دیدگاه البر کامو، نویسنده متفکر سده ی گذشته اشاره کنم که او در میان نشانه های نیهیلیسم، از جمله به تنهایی آدمی به معنای امری اگزیستانسیل اشاره کرده است. به اعتقاد او پوچی در زمانه ی معاصر چند نشانه دارد: اول دچار شدن انسان ها به زندگی ماشینی یا نهجی از تفکر ماشینیسم. تبدیل شدن انسان ها به موجودات بی احساس و رُبات مانند.

ادامه مطلب




 

 

دوباره گُم شدم. کجا بودم. حالا کجا هستم؟ در جاده ای گِل آلود شاید. اتومبیل از حرکت ایستاده است. زمان غارتگر عجیبی است. نه زمان ضرب آهنگ است: ضرب آهنگ بال زدن ه ای در شبی مرطوب، امواج مغز، نفس کشیدن ها، صداهای ضرب گونه در سر. اینها وقت نگهداران وفادار من هستند.

ولادیمیر ناباکوف

[1]

 

انگار می آید که روزی ناگزیر، در زوایه ی  خانه ات روی کاناپه ای قدیمی، پناه بر انگشت مضطربِ شب، یک طوری خیلی خراب»، لمیده ای به کهنسالی روزگار، برگ سیگاری می گیرانی.  خیره در خاموشی و دیده به رفت بی هر سو،  تکرار زمان را به تماشا می نشینی.

آن روز دیگر نه باران خاطره ای از نسیم یادها برایت طعم تازه گی دارد، و نه غروب آفتاب، چونان گذشته سنگی بر دریاچه‌ی آرام دلت می‌افکند.

گمان این است که تو سال‌ها یادها و نام‌ها را پاک از خاطر شسته ای!" هی ناگفته رفتِ بی من از تو!"

مثلن کنار روزمرگی‌هایت، یک فنجان قهوه‌ی تلخ برای خودت آماده می‌کنی و با دستانی که زخمی راهند، به آهستگی آن هُرم آغشته در مه غلیظ، این جادوی داغ شفابخش را به لبانت نزدیک می‌کنی.

و اما درست در لحظه‌ای آنجا بیرون یکی از کودکان بازیگوش اردیبهشت، به نام کسی جَست کُنان به ته کوچه می دود.

بگذار ببینم:

شباهت اسمی بود یا خواب دمامدم گرگ و میش سحر به طعم روزها و راه ها.

و تو آرام فنجان قهوه را کمی سمت انحنای پنجره‌ی یادها به پایین می‌سُرانی، لبخند کوتاهی روی دیدگانت نقش می‌زند انگار به سختی آن را ایستانیده‌ای به ترکتازی روزگار!

و دوباره فنجان قهوه‌ را با ضرب آهنگ زمان به لبانت نزدیک می‌کنی تا که زودتر به دامنه های بی خواب زمستانی برگردی.

درستش این است:

"و تو به ضرب آهنگ یکی لبخند زنده‌ای!"

اینک شب سر به آستانه ی سحر گذاشته. باید استراحت کنی. تو خیلی وقت است "مجروح راه و خسته ی خواب های آدمی"

[2] شدی!

 



[1] . در کلمات گیرای ناباکوف اندکی تغییر ناگزیر شده است.

[2] . از شبانه ها در غیاب احمد شاملو.





ما جمعیت تنهایان هستیم!

امانوئل کانت

کوهها با هم اند اما تنهایند، چون ما باهمانِ تنهایان!

احمد شاملو

اینجا هیچ نیست جز تنهایی برای من، جز تنهایی برای من. تنهایی.

مونداگ

 

"تنهایی، مسئله ی ناگزیر انسان مدرن و جهان مدرن است". در معنایی انتقادی عصرمدرن ما را از تعلق به زمین برکنده و به انزوا و تنهایی و تک افتادگی رانده است. همانطور که لارس اسونسن در کتاب خود آورده احتمالا همه ی آدم ها گهگاه احساس تنهایی می کنند. شخصی که هرگز چنین احساسی را تجربه نکرده قدر مسلم نوعی اختلال احساسی و عاطفی دارد.

[1]



[1] . فلسفه تنهایی، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نو،1397.

ادامه مطلب




زندگی بدون گفتار و عمل، به معنای واقعی کلمه در برابر جهان، حیاتی خاموش و مرده است.

هانا آرنت

 

در میان چند کتابی که که هفته ی پیش از تهران خریدم یکی هم "بحران های جمهوری" اثر هانا آرنت بود. اثر حاضر شامل چند مقاله درباره ی ت، انقلاب، نافرمانی مدنی و خشونت است. لازم به ذکر است آرنت جدای از آثار برجسته در فلسفه ی همچون "سرچشمه های توتالیتاریسم" و " وضع بشر" یا "حیات ذهن"، چند کتاب را نیز به صورت مجموعه ی مقالات و درس گفتارها به نگارش درآورده است. از جمله "میان گذشته و آینده"، " انسان ها درزمانه ی تاریک" و " بحران های جمهوری" که کتاب آخر در زمینه و زمانه ی دهه شصت و شرایط داخلی آمریکای آن سالها نوشته شده است.[1] با توجه به دقت نظر آرنت پیرامون مسائل فلسفی و ی و نیز تجربه ی زیسته ی بشر باید بدون اغراق گفت اهمیت تمامی مسائل مطرح شده در آثار او هنوز مهم و پابرجاست.



[1] . بحران های جمهوری، ترجمه علی معظمی، نشر فرهنگ جاوید، 1397.

ادامه مطلب



انتظار سخت است، فراموش کردن هم سخت است،

اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی،

از همه سخت تر است.

پائلو کوئیلو

 

دیروز بود،

تا همین نیامده ی بارانِ بیقرار.

پیش از بهت ناگزیر روزآمد

در گیرودار "دیگر نیست" و "هنوز نه"،

من دیده گانم را که پر از اضطراب خواب ها بود،

شانه زدم

و بعد راه افتادم.

هنوز نشان کم رمقی از زمستان پیدا بود.

مادر مثل همیشه،

فانوس کومه ی "شهر کلمات" را روشن می کرد.

و رعنا:

او حالا حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را

مشق کرده بود.

نمی دانم سپیده دمان بود،

یا اولین نفس های شبانگاهی

زخمیِ راه، اما رفته بودم.

می رفتم.باید رفت!

اما تا آستانه ی یادگاری درخت نارون نرسیده

ماندم تلخ، چون قرابه ی زهری،

ماندم تلخ،

" در این نشیب و شب آمد خدای را"[1]

دیده کشیدم از آستین آسمان،

تا آبیِ مواج و سهمگین دریا:

طعم تصنیف لبو فروش کز کرده در باد را چشیدم،

سرخوشی کودکان اردیبهشت را دیدم،

و گریبان خسته از نظم چرانیِ "پاسبان زمخت همیشه بیدار خیابانِ فروغ" را

اما نشانی از گل های بابونه ندیدم.

و دریغا:

آن "ترانه یی که لب پنجره به گلوی گلدان، مدام نُک می زد"[2].!

 

 

 



[1] . بریده ای از سروده های هوشنگ ابتهاج.

[2] . بریده ای از گزیده ی اشعار سیدعلی صالحی، با اندکی تغییر.



 

 

 

گفتن نخواستن، اینکه چه می خواهی بگویی ندانستن، گفتن آن چه را که فکر می کنی می خواهی بگویی، نتوانستن.

ساموئل بکت، مالون می میرد

 

نقاش خیابان چهل‌وهشتم

[1] مثل اغلب روزها، آفتاب نزده از خواب برخاست. انگار که دچار وسوسه‌ی سنت آنتونی مقدس شده باشد، رفت سراغ جعبه‌ی جادویی تلویزیون و آن را روشن کرد. بوی کینه و باروت از جابلقا تا جابلسای عالم به مشام می‌رسد. تمداران در تنها سیاره‌ی تا اطلاع ثانوی قابل ست ما، به لفاظی درباب "رس تمایزها  وتفاوت ها" و بسامد ایدئولوژیک آن یعنی"نفرت پراکنی" مشغولند. تلویزیون را خاموش و پا به خیابان چهل‌و‌هشتم، نبش "شهر کلمات" می‌گذارد. آدم‌ها انگار درمانده و مایوس و یک طور کم‌رمق از کنار هم عبور می‌کنند. نقاش سرش را به اطراف می‌چرخاند و ردیف درختان به جامه‌ی غبار رفته‌ و و عور انتهای زمستان را تماشا می‌کند. انگاری سال‌های نوری است که تشنه‌اند و کسی به خنکای آبی سیرابشان نکرده است. انگاری دنیا برایش داغ، تنگ و بی‌هیچ منفذی شده باشد. حس می‌کند نه وضع سلامت جهان خوب است و نه حال دل مردمان "اطراف آباد"!

[2] دانشمندان و متفکرانی امروزی مثل استیون پینکر، دمت ریدلی، آلن دوباتن و مالکوم گلدونی برانند روزهای خوش بشر، اینک کم و کمتر می شود.

[3] اینطوری سخت نیست که بفهمی سرای آدمی چقدر شکننده شده است و می‌شود.

در این خلاء مستهجن و تب‌آلوده، گویا هولناک‌ترین چالش او، آن هم وقتی که اهل کتابگردی‌ها و تاملات نابه‌هنگام باشد، فرونگریستن به پرتگاه‌های مه‌آلود درون پرآشوب خویشتن خویش است. نقاش مثل کسی است که نشانی سرزمین و خانه‌اش را گم کرده است. حالا به خود تنهایش درمی‌نگرد و می‌اندیشد تا تسلایی بیابد:

از شعله‌ی دریا

در خانه نشسته ام

همین شرح ماجراست

روزی که جان را

به کوزه ای آب می دادم

نمی دانستم

بی‌خنده و گیاه

شب پنهانم را

دیگران به یغما می برند.

 

بعد لبخندی کوتاه و از روی رضایت می‌زند. سرش را بالا می‌گیرد تا این احساس را با خدایی که در آن نزدیکی‌هاست درمیان گذارد. اصلا خدا خیلی زمان‌هاست که به آدمی مهربانی می آموزد. همو را خالق راستی دانسته و به او توسل می جوید چنان که در یسنای "گاهان" آمده است به صلای زرتشت: نزد تو فریاد بر می آورم، بدان بنگر، ای اهورا، مرا به این روزگار عسرت، پناه ده هم چنان که دوستی به دوستی پناه دهد»

[4] برای همین هیچ اسلحه ای در خانه نگه نمی دارد. بهتر از اینها:

" خدا سر صبح بلند می‌شود

و می‌گوید: بازم یه روز پر مشغله‌ی دیگه؟!

خدا ولی هر روز، درست سرِ ساعت،

سرِ کار می رود

آخه خدا که اشراف‌زاده یا همسایه‌ی تمداراها نیست

خدا هر روز لباس کار و مسئولیت می پوشد و سرتاپیش

-به وقت سرو سامان دادن به این دنیای پر از نفرت و خالی از عشق-

پر از خاک و خُل می‌شود

و تازه چندین دنیایِ دیگر را هم می گرداند

که هیچ کس از آن خبری ندارد

جز خود خدا!"

[5]

 

 



[1] . عنوان این نوشته از کتاب ج. د. سلینجر خالق کتاب "دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم" اخذ شده است. گو آنکه به زعم من با فضای داستان های سلینجر هم شباهتی دارد. مثلا قهرمان داستان دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم، زندگی خلوت و گوشه گیرانه ای را می پسندد. در جایی از داستان می گوید: دعا می کردم که شهر از آدم ها خالی شود تا من از نعمت تنهایی برخوردار شوم . این تنها دعایی است که نه فراموش می شود و نه به تاخیر می افتد.

[2] . اخیرا علمای علاقه مند به زیست بوم آشکار کرده اند، ازآنجا که آلودگی هوا در بیشتر مناطق صنعتی و پرجمعیت زمین شانس ابتلای کودکان به افسردگی شدید را چهار برابر بیشتر می کند، حال باید گفت بیشتر جمعیت آینده ی زمین با ابر چالشی به نام بیماری های سلامت روان رویاروی خواهند بود.

[3] . نگاه کنید به کتاب: آیا روزهای خوشی در انتظار بشر است؟، ترجمه محمدرضا مردانیان،1396.

[4] . آمده در یسنا46، بند 2. بنابر شواهد گاهانی، زرتشت خود در اعتراض به بحران های زمانه اش به ویژه اعمال خشم آلود جنگاوران و در عوض حمایت از اصل زندگی و معیشت پیام آور معرفی می کند.

[5][5] . نگاه کنید به کتاب عاشقانه‌هایی برای صلح و آزادی، ترجمه و برگزیده‌ی فریده حسن‌زاده مصطفوی.



خوشبخت کسی است که به یکی از این دو چیز دسترسی دارد: یا کتاب های خوب یا دوستانی که اهل کتاب هستند.

ویکتور هوگو

 

اگر غم نان بگذارد و بخت هم مدد کند تا دعای ج.د. سلینجر هم مستجاب شود که "در ایام سال نو، شهر از آدم ها خالی شود تا من از نعمت تنهایی برخوردار شوم"، برآنم سه کتاب را بخوانم. اول کتاب "خشونت در تاریخ اندیشه فلسفی"، نوشته ی هلن فرایا را به پایان برسانم. در این کتاب موضوع مهم خشونت از دیدگاه متفکران صاحب نامی چون فروید، اسپینوزا، هابز، کانت، نیچه، هگل، ماکیاولی، فوکو، روسو، اشمیت، هانا آرنت، دریدا و تعدادی دیگر بررسی شده است.

کتاب دوم "حیات ذهن" هانا آرنت است که متن کامل آن با ترجمه مسعود علیا توسط انتشارات ققنوس در بازار موجود است. بخش نخست این اثر را پیش از این خوانده بودم حالا هر دو بخش را با هم برای بار دوم می خوانم شاید از مقوله ی "زندگی مصروف نظر" که متفاوت از "زندگی مصروف عمل" است، چیز بیشتری عایدم شود.

امیدوارم رمان "دُن کیشوت های ایرانی" بیژن عبدالکریمی را که اخیرا وارد بازار شده است را هم بخوانم. عبدالکریمی فیلسوف است و طبعا خواندن رمانی که یک فیلسوف نوشته از لون دیگری است.این رمان تاریخی در صدد به تصویر کشیدن بخشی از تاریخ ایران معاصر در سده ی نوزده است. این رمان می کوشد نحوه ی مواجهه ی ما ایرانیان را با مسائل جهانی حاصل از مدرنیته مورد تامل، بررسی و بازبینی مجدد قرار دهد.

 

برای دوستان دور و نزدیک، و دانشجویانم این کتابها را پیشنهاد می کنم:

در رمان:

جزء از کل، نوشته ی استیو تولتز، ترجمه ی پیمان خاکسار که نشر چشمه آن را به بازار فرستاده و به گمانم در دو سه سال گذشته چند بار تجدید چاپ شده باشد.

معشوقه ی ویتگنشتاین، اثر دیوید مارکسن با ترجمه حدیث حسینی که گویا ناشر آن کتاب سده است.

در تاریخ:

انسان خردمند، اثر خواندنی و فوق العاده از زاد و روز بشر از گذشته های بسیار تا عصر اینترنت و آلاینده ای زیست محیطی، با ترجمه نیک گرگین و نشر نو.

خِرد کُشی؛ روشنفکران و انقلاب روسیه، نوشته ی خسرو ناقد که قلم گیرا و زیبایی دارد. این کتاب توسط نشر نی منتشر شده است.

در باب ایران:

شاه نامه ها، تالیف دکتر سیروس شمیسا. اهمیت این کتاب آن است که نویسنده با عشق وافر به ایران و دلبستگی به کار سترگ فردوسی و با هدف به خاطر سپاری داستان ها و اساطیر کهن به رشته ی تحریر درآمده است. ناشر این اثر هرمس است.

در فلسفه:

هربار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند، نوشته دانیل مارتین کلاین، ترجمه حسین یعقوبی، نشر چشمه.

بیماری، هومی کرل، ترجمه احسان کیانی خواه، نشر گمان.

فلسفه تنهایی، اثر لارس اسونسن، با ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نو.

جستارهایی در باب عشق، به قلم آلن دوباتن، که نویسنده ی خوش ذوق آن برای خوانندگان ایرانی آشناست. کتاب را گلی امامی ترجمه کرده و نشر نیلوفر به بازار فرستاده است.



من با کوته گفتِ مهدی اخوان ثالث موافقم که " می دهم/ خود را/ نوید سال بهتر/ سالهاست!" وقتی که می بینم کسی چراغ های کوچه را شکسته است، یا هوا بدجوری تاریک است، انگار هی این تاریکی کِش می آید.آن وقت من می مانم و انبوه مگوهای سر به مُهر و تامل خاموشانه و بیرقی نیمه افراشته بر کومه ی "شهر کلمات" با این عبارات که در باد تکان تکان می خورد:

Tacite Secum Rationare!

این یعنی من کلمات مخفی بسیاری لا به لای سکوت و دلهره جا نهاده و رفته ام.

اما این نوروزانه یکی قول به خود خویشتن ام می دهم، از این قرار که گاهی وقتها دلم برای خودم تنگ می شود. انگار:

دیرگاهی است

که افتاده ام از خود خویش به دور

شاید این عید

به دیدار خودم هم بروم!

[1]

و دیگری امید برای آمدن باران مدام و مستدام بر زمانه ای که گویا دیر وقت است که از جا در رفته است به قعر کینه و خشونت، چنان که کژتابی و اعوجاج آن آشکار است. این استعاره برای استجابت باران، همانا تمرین دوست داشتن است برای مواجهه با شر و کینه، و این میل ساده و  زیبا در کلمات بانو "سیمین دانشور" مثل ردپایی مانده بر ذهن به ما نهیب می زند:

دوست داشتن که عیب نیست، دوست داشتن دل آدم را روشن می کند، اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آماده ی دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی. دل آدم، عین یک باغچه ی پر از غنچه است، اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شود، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها زودی پلاسیده می شوند.!

[2]

 



[1] . از سروده های شادروان قیصر امین پور.

[2] . این عبارات را بانو سیمین در کتاب معروف "سووشون" آورده است.




می خوام خوابی که دیشب دیدم رو

بردارم و توی فریزر بذارم!

اون وقت یه روزی روزگاری در آینده ی دور

وقتی پیرمردی سپیدموی شدم

درش می آرم و گرمش می کنم

و بعد پاهای پیر و سردمو

با گرمی خویش مداوا می کنم.

 

 

شل سیلور استاین، معروف به "عمو شلبی" شاعر،نویسنده و خواننده ی آمریکایی که در مه 1999 بر اثر حمله ی قلبی درگذشت. او را به عنوان شاعر و نویسنده ی کودکان می شناسند اما آثارش در میان پیر و جوان طرفداران بسیار دارد. در این وبلاگ می توانید کوته نوشته ها و سروده های او را ببینید و بخوانید:

http://sheldon.blogfa.com/






در حیرتم از تحمل پروردگاری که

گویی ترکه ی کهن سال خویش را

تنها بر گرده ی فلک زدگان زمین

می شکند.!

سیدعلی صالحی

 

بچه که بودم در میان دوستان ترکمن خانوادگی ما یک پیرمرد بلندبالایِ اسب سواری هم بود که هر از گاهی به دیدن پدر به روستای ما می آمد. در خاطرم هست یکبار که می خواستم یواشکی سوار اسب سیاهش شوم تلاشم به دریافت یک لگد جانانه از جناب اسب خان منجر شد. شانس آوردم ضربه اساسی نبود یا اسب دلش به حال من بینوا سوخت! اما بهترین خاطره ی عصر کودکی من با هموطنان ترکمن، با همین اسب سوار دوست داشتنی گره خورده است. روزی از روزها به همراه پدر به روستای محل زندگی دوست ترکمن رفته بودیم. چند ساعتی آنجا بودیم. عصر که کفش و کلاه کردیم برای عزیمت به خانه که پیش از خداحافظی چشمم به دوچرخه ای افتاد که گوشه ای از حیاط نایلون پیچ آرام گرفته بود. چقدر دلم می خواست آن دوچرخه مال من بود. بارها به پدر می گفتم و التماس می کردم که یک دوچرخه برایم بخرد. حتی شده دست دوم و کهنه اما توی کتش نرفت که نرفت. لابد پدر پول نداشت. در این عوالم بودم که دوست مهربان پدر به من اشاره کرد که "آن دوچرخه مال توست پسر جان! مال خود خودت!" آن پیرمرد اسب سوار مهربان " پرِه لی" بود.

حالا دیگر من با این دوچرخه ی نو، می توانستم خودم  را با "مارک آنتونی" یا "ناپلئون" مقایسه کنم. و به راستی آن هدیه ی جاودانه به خاطره ای مستدام در دنیای کودکی ام تبدیل شد. و اینک شوربختانه در آغازین روزهای سال جدید سرزمین پره لی و هموطنان ترکمن دچار خشم طبیعت شده است. وزیر جهاد کشاورزی مجموع خسارت وارده به این مناطق را جدای از خسارات جانی، یک هزار و 90 میلیارد تومان برآورد کرده است. بخش زراعی، باغبانی، طیور و آبزیان از جمله ای این موارد خسارت دیده اند. بحث اینکه چگونه و چطور طبیعت اینگونه طغیان می کند و خشم می گیرد بماند برای فرصت و جایی دیگر اما آنچه اکنون مهم است توجه عاجل به این هموطنان و همشهریان عزیز ماست. مردمانی خستگی ناپذیر و زحمت کش و بسیار مهربان که در عرصه ی ورزش والیبال، فوتبال و به ویژه تربیت اسب مثال زدنی اند.

امیداور باشیم متولیان امر و مسئولان که معمولا در این مواقع ناپیدا یا کم پیدا می شوند به رفع این خسارات همت بگمارند و در پیشگیری از این وقایع به فکر چاره ای اساسی باشند. همراه و غمخوار تک تک هموطنان آسیب دیده هستم.

حالا بهتر است مراقب خودمان باشیم

کمی آرام بگیریم

و باز

به بس آمد باران برگردیم

راز عاشقانه های بعد از گرگ

همین است.

 



 

 

در حیرتم از تحمل پروردگاری که

گویی ترکه ی کهن سال خویش را

تنها بر گرده ی فلک زدگان زمین

می شکند.!

سیدعلی صالحی

 

بچه که بودم در میان دوستان ترکمن خانوادگی ما یک پیرمرد بلندبالایِ اسب سواری هم بود که هر از گاهی به دیدن پدر به روستای ما می آمد. در خاطرم هست یکبار که می خواستم یواشکی سوار اسب سیاهش شوم تلاشم به دریافت یک لگد جانانه از جناب اسب خان منجر شد. شانس آوردم ضربه اساسی نبود یا اسب دلش به حال من بینوا سوخت! اما بهترین خاطره ی عصر کودکی من با هموطنان ترکمن، با همین اسب سوار دوست داشتنی گره خورده است. روزی از روزها به همراه پدر به روستای محل زندگی دوست ترکمن رفته بودیم. چند ساعتی آنجا بودیم. عصر که کفش و کلاه کردیم برای عزیمت به خانه که پیش از خداحافظی چشمم به دوچرخه ای افتاد که گوشه ای از حیاط نایلون پیچ آرام گرفته بود. چقدر دلم می خواست آن دوچرخه مال من بود. بارها به پدر می گفتم و التماس می کردم که یک دوچرخه برایم بخرد. حتی شده دست دوم و کهنه اما توی کتش نرفت که نرفت. لابد پدر پول نداشت. در این عوالم بودم که دوست مهربان پدر به من اشاره کرد که "آن دوچرخه مال توست پسر جان! مال خود خودت!" آن پیرمرد اسب سوار مهربان " پرِه لی" بود.

حالا دیگر من با این دوچرخه ی نو، می توانستم خودم  را با "مارک آنتونی" یا "ناپلئون" مقایسه کنم. و به راستی آن هدیه ی جاودانه به خاطره ای مستدام در دنیای کودکی ام تبدیل شد. و اینک شوربختانه در آغازین روزهای سال جدید سرزمین پره لی و هموطنان ترکمن دچار خشم طبیعت شده است. وزیر جهاد کشاورزی مجموع خسارت وارده به این مناطق را جدای از خسارات جانی، یک هزار و 90 میلیارد تومان برآورد کرده است. بخش زراعی، باغبانی، طیور و آبزیان از جمله ای این موارد خسارت دیده اند. بحث اینکه چگونه و چطور طبیعت اینگونه طغیان می کند و خشم می گیرد بماند برای فرصت و جایی دیگر اما آنچه اکنون مهم است توجه عاجل به این هموطنان و همشهریان عزیز ماست. مردمانی خستگی ناپذیر و زحمت کش و بسیار مهربان که در عرصه ی ورزش والیبال، فوتبال و به ویژه تربیت اسب مثال زدنی اند.

امیداور باشیم متولیان امر و مسئولان که معمولا در این مواقع ناپیدا یا کم پیدا می شوند به رفع این خسارات همت بگمارند و در پیشگیری از این وقایع به فکر چاره ای اساسی باشند. همراه و غمخوار تک تک هموطنان آسیب دیده هستم.

 

حالا بهتر است مراقب خودمان باشیم

کمی آرام بگیریم

و باز

به بس آمد باران برگردیم

راز عاشقانه های بعد از گرگ

همین است.

 

 




کرانی ندارد بیابان ما

قراری ندارد دل و جان ما

 

جهان در جهان نقش و وصورت گرفت

کدامست از این نقش ها آن ما

 

چو در ره ببینی بریده سری

که غلطان رود سوی میدان ما

 

از او پرس از او پرس اسرار ما

کز او بشنوی سر پنهان ما

 

چو بودی که یک گوش پیدا شدی

حریف زبان های مرغان ما

 

چه بودی که یک مرغ پران شدی

برو طوق سر سلیمان ما

 

چه گویم چه دانم که این داستان

فزونست از حد و امکان ما

 

چگونه زنم دم که هر دم به دم

پریشان تر است این پریشان ما

 

چه کبکان و بازان ستان می پرند

میان هوای کهستان ما

 

میان هوایی که هفتم هواست

که بر اوج آنست ایوان ما

 

از این داستان بگذر از من مپرس

که درهم شکستست دستان ما

 

صلاح الحق و دین نماید تو را

جمال شهنشناه و سلطان ما[1]

 



[1] . غزل شماره 240، از مولانایِ جان، جلال الدین محمد بلخی.




 

لورکا: ماری نگاه کن! بوی باران، لمس عیش هوا!

ماری: لورکا! بهتر نگاه کن! بوی چیزی شبیه تعفن، بوی غبار کهنه، بوی غم پروانه ها!

لورکا: فرض کنیم که درست، اما آنجا هنوز قسمی از آسمان، آبی است!

ماری: من خسته ام، دیرسالی است که خسته ام لورکا! از پسین هزاره ها که دیده گشوده ام، می بینم که ابری ام!

لورکا: این لحظه های مغموم تو را می فهمم، راست می گویی. گاهی غمگین ترین رودها هم، رو به تباهی سرازیر می شوند!

ماری: آخر من مانده ام، " از این همه اهل شب یعنی، یکی نیست که بپرسد، بر آشیانه ی چلچله ها چه رفته است؟ یا چرا ناگهان باد آمد و بعد.؟!"[1]

لورکا: تنها می توانم بگویم دریغا جهان! دریغا سیاوش! دریغا آدمی! و دریغا چکامه های پنهان لا به لای همین سکوت، و آن روزی که مادر رفته بود انارها را دانه کند. یکهو ابرهای تیره ته آسمان پیدا شدند و دیگر اناری نبود که مادر دانه کند.

ماری: کاش ما را این همه مرارتِ زندگی نبود!

لورکا: ولی ماری! "اگر آدم ها، غم را با هم تقسیم نکنند. آن وقت غم، آدم ها را تقسیم می کند!"[2]

ماری: آه لورکا!



[1] . این بریده ای از سیدعلی صالحی است در آخرین عاشقانه های ریرا.

[2] . کوته گفتی زیبا از کتاب مهم فردریک بکمن" مردی به نام اوه.



 

 

در حیرتم از تحمل پروردگاری که

گویی ترکه ی کهن سال خویش را

تنها بر گرده ی فلک زدگان زمین

می شکند.!

سیدعلی صالحی

 

بچه که بودم در میان دوستان ترکمن خانوادگی ما یک پیرمرد بلندبالایِ اسب سواری هم بود که هر از گاهی به دیدن پدر به روستای ما می آمد. شبیه مختومقلی بود یا مثل دو چشم درخشنده بر دار قالی و دریا.در خاطرم هست یکبار که می خواستم یواشکی سوار اسب سیاهش شوم تلاشم به دریافت یک لگد جانانه از جناب اسب خان منجر شد. شانس آوردم ضربه اساسی نبود یا اسب دلش به حال من بینوا سوخت! اما بهترین خاطره ی عصر کودکی من با هموطنان ترکمن، با همین اسب سوار دوست داشتنی گره خورده است. روزی از روزها به همراه پدر به روستای محل زندگی دوست ترکمن رفته بودیم. چند ساعتی آنجا بودیم. عصر که کفش و کلاه کردیم برای عزیمت به خانه که پیش از خداحافظی چشمم به دوچرخه ای افتاد که گوشه ای از حیاط نایلون پیچ آرام گرفته بود. چقدر دلم می خواست آن دوچرخه مال من بود. بارها به پدر می گفتم و التماس می کردم که یک دوچرخه برایم بخرد. حتی شده دست دوم و کهنه اما توی کتش نرفت که نرفت. لابد پدر پول نداشت. در این عوالم بودم که دوست مهربان پدر به من اشاره کرد که "آن دوچرخه مال توست پسر جان! مال خود خودت!" آن پیرمرد اسب سوار مهربان " پرِه لی" بود.

حالا دیگر من با این دوچرخه ی نو، می توانستم خودم  را با "مارک آنتونی" یا "ناپلئون" مقایسه کنم. و به راستی آن هدیه ی جاودانه به خاطره ای مستدام در دنیای کودکی ام تبدیل شد. و اینک شوربختانه در آغازین روزهای سال جدید سرزمین پره لی و هموطنان ترکمن دچار خشم طبیعت شده است. 

هی گهواره ی مردد، گریه مکن!

گریه مکن مختومقلی!

سه تار ستاره، در کف "تارا" ست.

 

وزیر جهاد کشاورزی مجموع خسارت وارده به این مناطق را جدای از خسارات جانی، یک هزار و 90 میلیارد تومان برآورد کرده است. بخش زراعی، باغبانی، طیور و آبزیان از جمله ای این موارد خسارت دیده اند. بحث اینکه چگونه و چطور طبیعت اینگونه طغیان می کند و خشم می گیرد بماند برای فرصت و جایی دیگر اما آنچه اکنون مهم است توجه عاجل به این هموطنان و همشهریان عزیز ماست. مردمانی خستگی ناپذیر و زحمت کش و بسیار مهربان که در عرصه ی ورزش والیبال، فوتبال و به ویژه تربیت اسب مثال زدنی اند.

امیداور باشیم متولیان امر و مسئولان که معمولا در این مواقع ناپیدا یا کم پیدا می شوند به رفع این خسارات همت بگمارند و در پیشگیری از این وقایع احتمالی در دیگر جاها به فکر چاره ای اساسی باشند. همراه و غمخوار تک تک هموطنان آسیب دیده هستم.

 

حالا بهتر است مراقب خودمان باشیم

کمی آرام بگیریم

و باز

به بس آمد باران برگردیم

راز عاشقانه های بعد از گرگ

همین است.

 

 



چند سال پیشتر میان کتابگردی ها چشمم به این نقل قول از متفکری به نام امیل سیوران افتاد که گفته بود: "عصر ما داغ رمانتیک آوارگان را بر چهره خواهد داشت." دلم می خواست در فرصتی درباره اندیشه هایش کنکاش کنم. بعد کتاب "قطعات تفکر"[1] او را یافتم کتابی که تا همین دو سه روز پیش فرصت خواندن آن میسور نشده بود. وقتی گزین گویه های او را در همین اثر خواندم دیدم "ساموئل بکت" معروف، چقدر خوب نوشته های سیوران را توصیف کرده است: " در ویرانه های او، می توان خود خویشتن را در پناه احساس کرد!"



[1] . کتاب مذکور توسط بهمن خلیقی از سوی نشر مرکز منتشر شده است. گویا دو کتاب دیگر هم از سیوران در بازار هست اما نایاب:

تاریخ و اتوپیا و بر قله های ناامیدی.

ادامه مطلب



نقد و دگراندیشی پادزهر توهمات بزرگ است.

الن بارت

 

اندیشه ی مدینه ی فاضله افلاتونی، قرارداد اجتماعی لاک و روسو تا ایده های روشنگر امثال ولتر و کانت ضمن آن که بیان روشنی از فلسفه ی ی برای عقلانی کردن زندگی ی و دولت هستند در عین حال شور و شوق نظرورزانه ای تلقی می شوند برای وصول به آینده‌ی خوب، و دستیابی به سعادت. این دسته متفکران دنیای خوشبختی را که آرزویش را داشتند از تمام جهات به ویژه ساختار ی با وضوحی کامل توصیف کردند. ایشان هم چنین پاره‌ای راهکارهای عملی برای دستیابی به آن اهداف متعالی و انسانی ارائه دادند. اما با دلتنگی خاص فلسفی و اخلاقی، هم زمان تردید روا داشتند که آیا حماقت و شرارت بشر و کینه جویی بر سر هیچِ دولت‌ها، هرگز امکان تحقق چنین دنیایی را می‌دهد یا نه؟!

ادامه مطلب



این سوگ سروده ی آزادی است به خامه ی زائری آواره و پرسه زن  اهل چینِ همین روزگار، که کولباری پر از کتاب بر پشت داشت، و روزها در راه،  هزار و صدها فرسنگ شاید بیشتر طی طریق می‌کرد، با دشنه ی تلخی بر گُرده اش و در چمدان کلمات بریده بریده اش، دفتری از  شعر.[1]



[1] . روایتی از زندگی قهرمانان این جنبش عظیم دانشجویی، نخستین بار در رومه "سینگ تائو" SING TAO چین منعکس شد و بعد دیگر جلوی نشر اخبار را گرفتند. جنبش مذکور در روزهای آوریل تا ژوئن 1989 در میدان صلح آسمانی ادامه داشت. صدها هزار نفر از دانشجویان به صف معترضین پیوستند. جنبش به سختی سرکوب شد. بنا به اسناد بریتانیا که در تاریخ 24 دسامبر 2017 از طبقه بندی خارج شد حداقل ده هزار معترض چینی در تابستان 1989 در این میدان کشته و زخمی شدند. حکومت چین سال‌هاست که تلاش کرده تا این حادثه به فراموشی سپرده شود. هنوزم رومه‌ها حق ندارند به این موضوع بپردازند. پژوهشگران اجازه تحقیق ندارند و گویا در کتابخانه‌ها هم در این مورد آرشیوی وجود ندارد.

ادامه مطلب







شیوه ی کار من مبتنی بر این است که زندگانی جوامع و افراد بشر را از نزدیک مطالعه کنم. اصولی را که در کتابم تشریح کرده ام، نه از خیالبافی، بل از طبیعت امور بر گرفته ام.

مونتسکیو، روح القوانین


قریب به سیصد و سی سال پیش "شارل لویی دوسدا بارون دو لابردو اد دو مونتسکیو"، حقوق دان و متفکر شهیر فرانسوی دیده به جهان گشود. او که بیش از دو دهه از عمرش را به تامل در روح قانون های اقوام و کشورهای جهان صرف کرده بود، زمانی به صرافت افتاد با هدف بررسی عینی زندگی ی و اجتماعی اهالی انگلستان، عازم این کشور جزیره ای شود.

ادامه مطلب


 

آواز داغ دوستی با صدای همایون شجریان، غزل شماره 407 سعدی

 

سعدی نتیجه ی تعالیم فردوسی بزرگ و سنایی، زبده ی سخنان حکمت آموز و لطیف ادبای یونان، ایران، هند، عرب و عجم است.

ملک الشعرای بهار

 

استاد مجتبی مینوی به درستی درخشنده ترین دوره ی تاریخ فرهنگی ملت ایران را سده های چهارم، پنجم و ششم هجری می داند که تجلی باد این دورانِ نوزایی و رنسانسِ ایران زمین، برآمدن بزرگانی چون فارابی، ابن سینا، فردوسی، خیام و بیهقی اند.

ادامه مطلب


خواندن، مقدمه دانستن است.

یک فیلسوف گمنام

 

همین دیروز در گپ و گفت تلفنی با یکی از دوستانم که خود اهل کتاب است، می گفتم: جانا! نمایشگاه کتاب، آن هم در بهترین ماه سال ایرانی" اَشَه وَهیشتُو"، مفتوح گشته، منتظر عشاق کتاب، خب کی بریم؟

گفت: ای بابا! در سده ی بیست و یکم و این همه کتب مجانی در اینترنت، آن همه اخبار رنگارنگ در سوشیال مدیا،و هر لحظه تکثیر حرف ها و سخن ها که به قول خودت نیاز به استخبار احوال جهان و استطلاع از اخبار روزمره ی آدمی را سیراب می کند، آخه نمایشگاه رو به چه کار میاد؟!

انگار که پشت تریبونی قرار باشد از یک مقوله ی مهم فلسفی دفاع کنم اینطور واکنش نشان دادم که: تو اصلا میدونی همه ی آنچه "انقلاب فکریِ روشنگری" نامیده می شه و کلی آدم مهم از  روسو و کانت و ولتر و تامس پین و. بر محور همین "یک کلمه" رخ داده است" کتاب و سواد"؟!

شر شر باران بود و من مشغول مکالمه تلفنی با دوست کتاب خوانم بودم که انگار وسط یک میدان بزرگ لابلای کلی سرو وصدا داشت با من مناظره اجباری می کرد. با این اوضاع هم گویا او هم دست بردار نبود. صدایش بلندتر شد:

رفیق شفیق! زیر پایت رو نیگا کن! با این رقم تورم چهل درصدی، جو ناپایدار تحریم، کرور کرور پرولتاریای بیکاران، و حالا اخذ هزینه ی پیاز، روی سفره در رستوان ها از مشتری، این ادا و اطوار روشنفکری و سانتی مانتالیسم روسویی به چه درد می خوره ها؟!

گفتم: صب کن! صب کن! اولا که خودت رو فراموش کردی که هر از گاهی به من پیله می کردی که "ببینم تو کتاب "وضعیت استثنایی" جورجیو آگامبن رو داری؟ "سور بُز" بارگاس یوسا رو چی؟! نظرت راجع به کتاب اخیر کارل پولانی چیه؟!" خب حالا چی شده که؟! ببینم هستی؟! چیه ساکت شدی؟!

لحظاتی انگار هیچ صدایی نبود مثل اینکه توی خلائی بوده باشی مثل ورطه ی هیچی در چاه ویل هستی، بی هیچ جنبنده ای یا موجود زنده ای.

[1] برای اینکه گفتگو از تضارب آرا و مناظره به مجارا نکشد کمی لطافت به خرج داده گفتم:

ببین ! "خورخه لوئیس بورخس" گفته: بهشت جایی شبیه کتابخانه است! پس بیا بریم کمی تا قسمتی بهشت گردی، استنشاق طعم لیموئی کتابها ها؟! راستی یه جمله ی خوب دیگه هم یدام اومد از "تامس پین" درباره ی ضرورت کتاب خوانی ها! بگم؟ هی دیوونه؟!

فکر می کردم چطوری رگ خوابش را بگیرم. عاشق این بود که نقل قولی از "لشک کولاکوفسکی" برایش بگم.  برای همین باز وراجی فلسفی ام را سر گرفتم، نه از کولاکوفسکی بل از متفکر پراگماتیست رورتی:

اینکه تو جطوری آگامبن رو با رورتی حلوا حلوا می کنی تا هضم کنی رو کاری ندارم ولی همین ریچارد رورتی که دوستش داری میدونی چی گفته؟! گفته دیدن کتاب ها، ورق زدنشون، خوندنشون، خودخواهی آدمی رو درمان می کنه و آدمی رو از این توهم که همه چی رو می دونه رها می کنه!

 

انگار کمی بی حوصله شده باشد یا در تنگنای سخن گفتن که گفت: اوکی! الان جایی ام که نمی تونم حرف بزنم، عصری یا شب باهات تماس می گیرم!

روایت قرار است اینطور تمام شود که "بله همیشه این تویی که می روی، همیشه این منم که می مانم!" مثل همیشه دفتر یادداشتم جلو رویم باز بود. بلند شدم که بروم دیدم گوشه ی سمت چپ چیزی را با مداد نوشته ام. مربوط بود به آذر ماه نود و هفت: "هوای حوصله ابری است!" و کمی بالاتر این جمله ی "هایدگر" که معلوم نبود کی و چرا نوشته ام:

" غیبت سرکوبگری اساسی در دازاین، همانا تُهی بودگی کلی امور است. راستی آیا چیزها، هنوز چیز هستند؟!"

 



[1] . فرناندو پسوا این خلا را به زیبایی توصیف کرده است: آنجا که همه چیز تهی شده است، حتی اندیشه ی تهی بودن. همه چیز طوری بیان می شود که نمی فهمیم. زندگی تهی است، روح تهی است، و بدتر از همه دنیا تهی است. همه چیز از تهی هم تهی تر است. همه چیز در وزطه ی هیچی فرو رفته است!



 

آواز داغ دوستی با صدای همایون شجریان، غزل شماره 407 سعدی

 

سعدی نتیجه ی تعالیم فردوسی بزرگ و سنایی، زبده ی سخنان حکمت آموز و لطیف ادبای یونان، ایران، هند، عرب و عجم است.

ملک الشعرای بهار

 

استاد مجتبی مینوی به درستی درخشنده ترین دوره ی تاریخ فرهنگی ملت ایران را سده های چهارم، پنجم و ششم هجری می داند که تجلی باد این دورانِ نوزایی و رنسانسِ ایران زمین، برآمدن بزرگانی چون فارابی، ابن سینا، فردوسی، خیام و بیهقی اند.

ادامه مطلب


 

گرچه از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

حافظ

 

طرح سخن:

بازگشت به ایران، به مثابه ی جایی که در  آن ایستاده ایم، ایده و بحث فرخنده ای است که طی چند سال گذشته مطرح و مورد توجه نظریه پردازان و علاقه مندان به این مرز و بوم قرار گرفته است. برکسی پوشیده نیست سخن گفتن از ایران به عنوان مرکز ثقل بحث مستوفای نظری و نه جایگاه عرضه اندام ایدئولوژیک، موضوع و موضع مهمی است که فیلسوف ی معاصر، سید جواد طباطبایی مطرح کرده و در این راستا سخن ها گفته و نوشته که آخرین مورد آن " در دل ایرانشهر" است.

ادامه مطلب


خواندن، مقدمه دانستن است.

یک فیلسوف گمنام

 

همین دیروز در گپ و گفت تلفنی با یکی از دوستانم که خود اهل کتاب است، می گفتم: جانا! نمایشگاه کتاب، آن هم در بهترین ماه سال ایرانی" اَشَه وَهیشتُو"، مفتوح گشته، منتظر عشاق کتاب، خب کی بریم؟

گفت: ای بابا! در سده ی بیست و یکم و این همه کتب مجانی در اینترنت، آن همه اخبار رنگارنگ در سوشیال مدیا،و هر لحظه تکثیر حرف ها و سخن ها که به قول خودت نیاز به استخبار احوال جهان و استطلاع از اخبار روزمره ی آدمی را سیراب می کند، آخه نمایشگاه رو به چه کار میاد؟!

انگار که پشت تریبونی قرار باشد از یک مقوله ی مهم فلسفی دفاع کنم اینطور واکنش نشان دادم که: تو اصلا میدونی همه ی آنچه "انقلاب فکریِ روشنگری" نامیده می شه و کلی آدم مهم از  روسو و کانت و ولتر و تامس پین و. بر محور همین "یک کلمه" رخ داده است" کتاب و سواد"؟!

شر شر باران بود و من مشغول مکالمه تلفنی با دوست کتاب خوانم بودم که انگار وسط یک میدان بزرگ لابلای کلی سرو وصدا داشت با من مناظره اجباری می کرد. با این اوضاع هم گویا او هم دست بردار نبود، به ویژه اینکه به ماهیت هستی به واسطه تاثیرپذیری از نظریه ت آلمانی( ماکس وبر و کارل اشمیت) رویکرد تراژیک و کمی بدبینانه داشت. صحبت هایش اینطور ادامه پیدا کرد:

رفیق شفیق! زیر پایت رو نیگا کن! با این رقم تورم چهل درصدی، جو ناپایدار تحریم، کرور کرور پرولتاریای بیکاران، و حالا اخذ هزینه ی پیاز، روی سفره در رستوان ها از مشتری، این ادا و اطوار روشنفکری و سانتی مانتالیسم روسویی به چه درد می خوره ها؟!

گفتم: صب کن! صب کن! اولا که خودت رو فراموش کردی که هر از گاهی به من پیله می کردی که "ببینم تو کتاب "وضعیت استثنایی" جورجیو آگامبن رو داری؟ "سور بُز" بارگاس یوسا رو چی؟! نظرت راجع به کتاب اخیر کارل پولانی چیه؟!" خب حالا چی شده که؟! ببینم هستی؟! چیه ساکت شدی؟!

لحظاتی انگار هیچ صدایی نبود مثل اینکه توی خلائی بوده باشی مثل ورطه ی هیچی در چاه ویل هستی، بی هیچ جنبنده ای یا موجود زنده ای.

[1] برای اینکه گفتگو از تضارب آرا و مناظره به مجارا نکشد کمی لطافت به خرج داده گفتم:

ببین ! "خورخه لوئیس بورخس" گفته: بهشت جایی شبیه کتابخانه است! پس بیا بریم کمی تا قسمتی بهشت گردی، استنشاق طعم لیموئی کتابها ها؟! راستی یه جمله ی خوب دیگه هم یدام اومد از "تامس پین" درباره ی ضرورت کتاب خوانی ها! بگم؟ هی دیوونه؟!

فکر می کردم چطوری رگ خوابش را بگیرم. عاشق این بود که نقل قولی از "لشک کولاکوفسکی" برایش بگم.  برای همین باز وراجی فلسفی ام را سر گرفتم، نه از کولاکوفسکی بل از متفکر پراگماتیست رورتی:

اینکه تو جطوری آگامبن رو با رورتی حلوا حلوا می کنی تا هضم کنی رو کاری ندارم ولی همین ریچارد رورتی که دوستش داری میدونی چی گفته؟! گفته دیدن کتاب ها، ورق زدنشون، خوندنشون، خودخواهی آدمی رو درمان می کنه و آدمی رو از این توهم که همه چی رو می دونه رها می کنه!

 

انگار کمی بی حوصله شده باشد یا در تنگنای سخن گفتن که گفت: اوکی! الان جایی ام که نمی تونم حرف بزنم، عصری یا شب باهات تماس می گیرم!

روایت قرار است اینطور تمام شود که "بله همیشه این تویی که می روی، همیشه این منم که می مانم!" مثل همیشه دفتر یادداشتم جلو رویم باز بود. بلند شدم که بروم دیدم گوشه ی سمت چپ چیزی را با مداد نوشته ام. مربوط بود به آذر ماه نود و هفت: "هوای حوصله ابری است!" و کمی بالاتر این جمله ی "هایدگر" که معلوم نبود کی و چرا نوشته ام:

" غیبت سرکوبگری اساسی در دازاین، همانا تُهی بودگی کلی امور است. راستی آیا چیزها، هنوز چیز هستند؟!"

 



[1] . فرناندو پسوا این خلا را به زیبایی توصیف کرده است: آنجا که همه چیز تهی شده است، حتی اندیشه ی تهی بودن. همه چیز طوری بیان می شود که نمی فهمیم. زندگی تهی است، روح تهی است، و بدتر از همه دنیا تهی است. همه چیز از تهی هم تهی تر است. همه چیز در وزطه ی هیچی فرو رفته است!




کتاب "والتر بنیامین؛ به سوی نقد انقلابی"نوشته ی تری ایگلتون از جمله چند کتابی است که از نمایشگاه امسال ابتیاع کردم. ایگلتون، نظریه پرداز ادبی نومارکسیست که برای فارسی زبانان چهره ای آشناست، هدف خود را از نگارش این اثر تلاشی می داند در راستای دفاع از اصالت فکر انقلابی بنیامین در مقابل تفاسیر محافظه کارانه. از این قرار برای ایگلتون، بنیامین نظریه پرداز دموکراسی رادیکال است. پس التزام او در این پژوهش، برجسته سازی خطوط دگرگونی انقلابی از دل متون زیبایی شناسی مارکسیستی است. من برانم ضمن همراهی با ایگلتون، خطوط تفکر نقادانه این نظریه پرداز مدرنیته را با تمرکز بر زندگی و زمانه ی دشوار او که بازتاب حضور پدیده‌ی منحوسی چون فاشیسم هیتلری است به بحث بگذارم. شاید بهانه ای باشد برای خواندن بیشتر درباره ی والتر بنیامین!

ادامه مطلب




در آن بساط که حُسن تو جلوه آغازد

مجال طعنه ی بدبین و بدپسند مباد!

 

دانشکده ی حقوق و علوم ی دانشگاه تهران که در دل بزرگ خود، بخشی مهم از تاریخ قابل تامل ی و فرهنگی ممالک محروسه را نهان دارد و از این قرار حوادث و اخبار ریز و درشت زیادی را به یادگار گذاشته، بی تردید روز سه شنبه ده اردیبهشت نود و هشت را به این فهرست اضافه کرد. باری چند ساعتی شور و حالی وصف ناپذیر در تالار دانشکده حاکم بود چرا که بسیاری از دوستداران کتاب و قلم، اساتید قدیم و جدید، برخی دانشجویان دوران ماضی که بسیاری شان اینک به کسوت معلمی دانشگاه درآمده بودند، اینک به شوق به مراسم نکوداشت یکی از بهترین و دوست داشتنی ترین اساتید اندیشه ی جناب دکتر محمد رضوی آمده بودند. راقم این سطور از شرح ماجرای ستایش این "تصویرگر اندیشه ها"، ناتوان است. من توفیق داشتم دروسی از اندیشه ی غرب را در دوره ی کارشناسی ارشد و دکتری نزد این گرانمایه استاد، جرعه جرعه بنوشم و هیچ فرصتی را برای بهره گرفتن از محضر پر فروغ او از دست ندهم.

از قضا بخش عمده ای از اولین کتابم یعنی "بازخوانی اندیشه شصت و هشت" که در سالهای هفتاد و شش و هفتاد و هفت منتشر شده بود بازتابی از تاثیر پذیری من از اولین مشق های  اندیشیدن در محضر فیاض این "اندیشه سالار سپهر ت" بود. از دکتر فرهنگ رجایی و دکتر جلیل روشندل در دهه های گذشته گرفته تا دکتر ابوالفضل دلاوری، دکتر داود فیرحی، دکتر کاشی، دکتر حسینعلی نوذری و دکتر احمد خالقی و این کم ترین، در ادوار مختلف افتخار شاگردی ایشان را داشته ایم. دکتر فرهنگ رجایی که خود استاد مسلم اندیشه ی است، در سخنانی کوتاه در این مراسم در "حضور استاد"، او را به درستی "تصویرگر اندیشه ها" نامید. و دکتر جلیل روشندل که شوربختانه چند سال پیش، حکم اخراجی گرفته بود از دیار غربت کوته نوشی فرستاده و او را "استاد اعظم فلسفه ی" معرفی کرد. من گمان می کنم او از معدود اساتید اندیشه بود که در کلاس ها " روشنگری شگفت انگیز" را متجلی می کرد. اگر بتوانم از دیدگاه "استیون لوکس" استفاده کنم او به من و بسیاری می آموخت که تاریخ اندیشه ها می تواند ماجرایی بزرگ و باشکوه باشد. در فاصله ی سال های 1346 تا 1385،  برای بسیاری از کسانی که دل در عشق اندیشه ها داشتند، استاد یک الگویِ مشوقِ مثال زدنی بود چنان که می توانست به محض ورود به کلاس درس، شوری در دل های شیدا ایجاد کند. حسن ختام این چند کلام در نعت و نیکی یکی از خوش پوش ترین و باسوادترین اساتید، این سخن حافظ است:

نه من برآن گل عارض غزل سرایم و بس

که عندلیب تو از هر طرف هزارانند استاد جانم.!







در بسامد به زمین نشستن هواپیماهای بی-52 امریکای امپریالیست در دوحه و نگرانی از اقدام جنون آمیزش، به گمانم اگر هوای حوصله ابری نباشد و کسی در سر سودای تفلسف داشته باشد، به طور طبیعی باید به سراغ مکاتب و متفکران اضطراب و تشویشی  برود که گفتارشان مبین ضرباآهنگ آخرامان است و به شکل تیره ای ساحت ت را با همان تصویر دیرپایی تصور می کنند که "ماکس وبرِ"شهیر در کوته کلامی خلاصه کرده بود: نزاع همیشگی میان نبوغ شیطان و عشق و مهربانی خداوند! با این حساب یا باید با مارکس و نیچه در قرن نوزده دمخور و هم پیاله شد یا با کارل اشمیت، هایدگر، کافکا و سارتر در سده بیستم. خب یکی به من بگوید پیله کردن من به مورد عجیب اقای آگوست کنت، این مرد منزوی، چگونه توجیه پذیر است؟ اصلا به کجای حل معضل ما می آید؟

ادامه مطلب


 

 دریافت قطعه ی ترکیش مارش موتسارت


آقا سامان پسر دوست داشتنی اهل گیلان، با آن لبخند ملیح که گویی بر گونه هایش جاودانه حک شده باشد مشغول مرتب کردن موهای "آرش" بود و من یله شده بر صندلی مشتری، در عالم ناخوداگاه مشغول مناظره با دوستی شفیق بر سر اینکه در وضع و حال جایی پیچیده چون ممالک محروسه، نسخه ی مهندسی تدریجی توام با ثبات آگوست کنت گره از مشکلات هزارتویِ ما باز می کند یا وجهی ت رادیکال که امثال هربرت مارکوزه و اذناب آن توصیه و حمایت می کنند؟ مناظره داغ شان طوری بود که انگار هر کدام از این دو متفکر طنابی گرفته دور گردن مبارک پیچیده هی می کشیدند. 

ادامه مطلب



اجازه دهید در ایضاح منطق این متن، به دغدغه ها و تلاش در خور ستایش استاد فلسفه " نیکولاس کاریتا" در کتاب اخیرا منتشر شده ی " روشنگری شگفت انگیز" اشاره کنم که از جهت آنچه در پی می آید بی شباهت به دست و پا زدن های من در "شهر کلمات" نیست. استاد در کسوت "کندورسه"، یکی از متفکران بزرگ " عصر روشنگری، با هدف یافتن بهترین دنیای ممکن، کفش و کلاه کرده و در عالم نظریه پردازی به جوامع مختلف سفر می کند. او که خود در وضعیتی ناخرسند از زیستن در "جامعه ی نظام آباد" است، و آن را کشوری که اولویت اصلی اش امنیت پلیسی است، معرفی می کند، ترک کرده و قدم به درون جوامعی متنوع و متفاوت می گذارد:

 

ادامه مطلب



پژوهش ها و گزارش های مهمی از سوی اهل فن عرصه ی هنر و ادب ایرانی (چه ایران دوستان مستشرق و چه ناقدان ادبی ایرانی من جمله باستانی پاریزی، زرین کوب، مجتبی مینوی، شفیعی کدکنی، داریوش شایگان و.) در باره ذهن شاعرانه انسان ایرانی آمده است. در همین منطق ذهن شاعرانه ایرانی و  زیست جهان ایرانی،  و لحظه های فرخنده ی تولد خیام، باید عرض کنم سخت دلبسته ی سروده های تامل برانگیز اویم. چه در عوالم خوشی، چه در اعصار ظلمانی و زمانه گرانسنگ دیجور می توان بارها و بارها شنید و خواند. و چنان سرمه به دیده گان کشید. نویسنده ی کتاب " درخشش های تیره" در اهمیت و جایگاه ایشان آورده اند: " چنانچه بخواهیم ردی از اندیشه در میان قدما بیابیم، باید که آن را نه در نثر سعدی، بلکه در شعر گرانسنگ خیام جستجو کنیم." زان رَو چنان که داریوش شایگان به درستی آورده است،سروده های خیام، مظهر نوعی تعارض در نبوغ ایرانی است که در آن جریان های متعارض چون ایمان، شک، اطاعت، عصیان در مواجهه با یکدیگر قرار می گیرند. چنان که گویی هریک در جایی و به مناسبتی به کار می آیند. یکی از بهترین مثال ها این رباعی است:

 

قومی متفکرند اندر ره دین                      قومی به گمان فتاده در راه یقین

می‌ترسم از آن که بانگ اید روزی        کی بی خبران راه نه آن است و نه این!

 

گفتم شب دیجور یاد دلتنگی های مورخ بزرگ، عطاملک جوینی افتادم که به هنگام تطاول ایلغار مغول در تاریخ جهانگشای خود به توصیف بدویت این قوم مهاجم در حق ایرانیان و ایران زمین پرداخته و حال ناخوش خود را در ذیل یک رباعی از خیام و داستانی از واقعه ی تهاجم مغول، چنین به تصویر می کشد: سید عزالدین نسابه، که از سادات کبار بود، در این حال( بعد کشتارهای مغول در ناحیه ی خراسان)، با جمعی، سیزده شباروز شمار کشتگان می کرد. آن چه ظاهر بود و معین، بیرون مقتولان در نقب ها و سوراخ ها و رساتیق و بیابان‌ها، هزار هزار و سیصد هزار و کسری در احصاء آمده و در این حسب و حال رباعی خیام بر زبان رانده خود را ارام می کرد:

 

ترکیب پیاله ای چو در هم پیوست

بشکستن آن روا نمی‌دارد مست

چندین سر و دست و پای نازنین از سر و دست

از مهر که پیوست و به کین که بشکست؟»

 



 

 
 
 

 

 

هرکس سخنی از سر سودا گفتند

زان روی که هست، کس نمی داند گفت!

خیام

 

پژوهش ها و گزارش های مهمی از سوی اهل فن عرصه ی هنر و ادب ایرانی (چه ایران دوستان مستشرق و چه ناقدان ادبی ایرانی من جمله صادق هدایت، زرین کوب، مجتبی مینوی، اسلامی ندوشن، داریوش شایگان و.) در باره فانوس خیال و ذهن شاعرانه ی انسان ایرانی آمده است. در همین منطق ذهن شاعرانه ایرانی ،  و نکوداشت زادروز خیام، ضمن این که معروض می دارم سخت دلبسته ی سروده های تامل برانگیز و فانوس خیال اویم، برانم چند پاره خط تقدیم کنم. ناگفته هویداست من و ما، چه در عوالم خوشی، چه در اعصار ظلمانی و زمانه گرانسنگ دیجور، می توانیم بارها و بارها رباعیات او را نیوشیدن کنیم. و چنان سرمه به دیده گان کشیم، چرا که ما:

ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز

از روی حقیقتی نه از روی مجاز

بازیچه همی کنیم بر نطع وجود

افتیم به صندوق عدم، یک یک باز!!

ادامه مطلب


جناب ارسطو در کتاب "اخلاق نیکوماخسی"، که گویا برای پسرش تقریر کرده است، از تنوع و مراتب گوناگون "عشق" سخن می گوید: اروس یا عشق رمانتیک، لودوس یا عشق سرخوشانه، مانیا یا عشق مجنونانه، پراگما عشقی که دیرپای است، فیلاتیا عشق به خویشتن، اِستورگه عشق خانوادگی، فیلیا یا عشق عمیق و از این قرار می رسد به "آگاپه" یا کاریتاس که عشق الهی را گویند. عشقی که بسامد آن بعد از حُبِ ایزدتعالی نیک نگریستن به همنوعان و دوست داشتن دیگر آدمیان است به منزله ی مخلوقات همزیست.

ادامه مطلب



هر وضعی را روشی درخور است و هیچ قاعده ای در کار نیست که هر وضعی را درخور باشد.

متفکری گمنام.

در همین لحظاتی که چند رقم کتاب جورواجور درباره ی اسپینوزا همچون هاله ای پیرامونم را در بر گرفته از جمله، "متافیزیک قدرت"، اسپینوزا و ت" و "بازگشت به اسپینوزا"، تا من به قولی که به دوست دانشمندم رضا نجف زاده مولف و مترجم اسپینوزا داده ام عمل کرده مقاله ای تهیه کنم، جناب محمدجواد ظریف در حال بازگشت از سفر دیپلماتیک خود از عراق است. ایشان در طول چند هفته ی ماضی به شکل خستگی ناپذیری عموم بلاد از غرب تا شرق عالم را رفته تا هم نشان دهد که گفتگو و رایزنی طریقه ای درست و مدرن در مواجهه با بحران هاست، هم موید امر فرخنده و هرچند دیرهنگام ضرورت " کنش دیپلماتیک موثر" در جهان هزارتوی امروزی، اما برانم تا اهمیت وجه دیگری از دیپلماسی را به شخص ایشان خاطرنشان کنم که می تواند مددرسان توفیق وجه نخست دیپلماسی رسمی باشد. البته مقصود جز حب وطن عزیز نیست. 

ادامه مطلب


اندیشیده ام، به این خوف و دریافته ام که خوف من از خونی است که قطره قطره باید بچکانم در هر کلمه ی (شهر) کلمات، در هر عبارت، و چه کسی جز خود قادر به درک آن توانم بود؟

عبور از خود، دولت آبادی

 

دم دمه های صبح، ی بعد از اذان، دیده گشودم به روشنای نحیف سحرگاه یکی خرداد ماه بیقرار، که هنوز همه خفته بودند به خانه، مگر مادرم که مثل کسی که چشم به راه مسافری دور است، آنجا آن گوشه کنار سجاده ای که هنوز پهن بود، نشسته از باریکه ی پنجره به درخت لیموی حیاط که از نم باران شبانه خیس شده چشم دوخته بود. هزار اقاقیا در چشمان او هیچ بود. من کفش و کلاه کردم زودازود که بروم تهران به دعوت "جلسه" ای که خود بسامد "جلسه" ی اول بود. دلم نمی خواست که بروم. همیشه از برخی جلسات گریزان بوده ام. ولی گاهی وقتها هست که چیزی از سر توفیق اجباری سر راه آدمی سبز می شود.

ادامه مطلب



چه تجربه ای است زیستن در ترس، مگر نه؟

اصلا بردگی همین است و بس.

روی باتی،(1982)

مشخصات کتاب: فلسفه ترس

نویسنده: لارس اسوندسن، ترجمه دیهیمی.

نشر گمان، چاپ هشتم.

لارس اسوندسن در دیباچه ی کتاب "فلسفه ترس" از سلطه ای که فرهنگ ترس بر زیست جهان بشری سایه افکنده شکوه می کند و به درستی نشان می دهد که چقدر فرهنگ ترس می تواند مقوله های بشری دیگر مثل آزادی و اختیار را کم وکمتر کند. بر همین اساس نویسنده مساله ی اصلی کتاب را تامل در  پرسش هایی می داند که ضمن اشاره به آن پاسخ مختصرش را هم در ادامه می آورم: ترس چه جور احساسی است؟ یا ترس چه نقشی در زندگی روزمره ما دارد؟ و مقصود از تِ ترس چیست؟(1) آیا می توان راهکارهایی برای برون رفت از آن یا تقلیل آن پیشنهاد داد؟

ادامه مطلب



از توفیقات  زیستن در عصر سوشیال مدیاها یکی هم این است که بی آن که روحت در جریان باشد خبردار می شوی به نام تو و عکس تو، یک صفحه اینستاگرام باز می شود و بعد از طریق ایمیل گزارش می رسد که این و آن هم به شوق اینستای مشارالیه را دنبال خواهند کرد! همینجا در همین وبلاگ که -راقم این سطور حتی هوای حوصله اش برای به روز کردن آن هم ابری است- اعلام می دارم که:

"عضو اینستاگرام نیستم و آن حساب کاربری، به اینجانب تعلق ندارد."

 

شد آنکه اهل نظر بر کناره می رفتند

هزار گوه سخن در دهان و لب خاموش!




گشتی در موزه ی کمونیسم

نویسنده: اسلاونکا دراکولیچ

ترجمه: سما قرابی، نشر هنوز،1397

اسلاونکا دراکولیچ در کتاب "گشتی در موزه ی کمونیسم" با قلمی شیوا و روان خواننده را به سیر و سیاحتی در کشورهایی که برای دهه ها از جمله بلوک کمونیسم شوروی، قبل از فروپاشی بودند، می برد. او با انتخاب چند کشور اروپای شرقی مثل چک، لهستان، مجارستان، رومانی، یوگسلاوی و. از زبان حیواناتی مثل موش، خرس، گربه، خوک برای روایت داستانهای تمثیلی خود استفاده می کند. دراکولیچ با روای قراردادن حیوانات، توانسته از موضوع ها فاصله بگیرد و با درک و دریافتی بیشتر به آنها نظر کند.

ادامه مطلب



چه تجربه ای است زیستن در ترس، مگر نه؟

اصلا بردگی همین است و بس.

روی باتی،(1982)

مشخصات کتاب: فلسفه ترس

نویسنده: لارس اسوندسن، ترجمه دیهیمی.

نشر گمان، چاپ هشتم.

لارس اسوندسن در دیباچه ی کتاب "فلسفه ترس" از سلطه ای که فرهنگ ترس بر زیست جهان بشری سایه افکنده شکوه می کند و به درستی نشان می دهد که چقدر فرهنگ ترس می تواند مقوله های بشری دیگر مثل آزادی و اختیار را کم وکمتر کند. بر همین اساس نویسنده مساله ی اصلی کتاب را تامل در  پرسش هایی می داند که ضمن اشاره به آن پاسخ مختصرش را هم در ادامه می آورم: ترس چه جور احساسی است؟ یا ترس چه نقشی در زندگی روزمره ما دارد؟ و مقصود از تِ ترس چیست؟(1) آیا می توان راهکارهایی برای برون رفت از آن یا تقلیل آن پیشنهاد داد؟

ادامه مطلب



 

رنج، یگانه علت آگاهی است. بر این اساس انسانها بر دو دسته اند:آنهایی که این را می فهمند، و آنهایی که نمی فهمند.

سیوران، قطعات تفکر

وقت هایی رفته و آمده بود که هوای حوصله، خیال بی انتهایِ بحر می پخت. آن روزها را همین اخیر، از دمادم سپیده نزده تا نیمه های شب، شبانه های "شاملو" را روی دوش گرفته به شوق، سمت "دریا" می بُردم.

بعد به عین غش، نیوشیده خیام وار زمزمه می کردیم:

" یک شب مهتاب ماه میاد تو خواب"

و دریغا از این همه زوال، از این همه ملال! اصلا لعنت به گزارش های بیخود هواشناسی: خیلی هزار سال است که باران نیامده یه ریز!

حالا یکی بیاید این چیدمان کتابهایِ نخوانده یِ حسود، با آن کلمات ممنوعه را از دور و بر من جمع کند. دلم می خواهد بیفتم به دمر، بر بستر بی پایانِ یکی خواب ناممکن رو به هرچه خوش.

گاهی به سر سختی و مقاومت "ولادیمیر" و "استراگون" [1]غبطه می خورم: از مقاومتی که کورسوی خوش بینی را همچنانم روشن نگه می دارند. آنها به رغم تمام مشقات عبور از تاریکی ها، کی آمده در بهانه های خواب من،"اقاقیا" می کارند



[1] . مقصود شخصیت های کتاب "در انتظار گودوی" ساموئل بکت است.



کاش از عمق وجودم می توانستم شهر کلمات این به وقت بیست و نه خرداد را با بشارت بادِ امید و ترانه یِ ممکناتِ روشنایی بنویسم. بعد می بینم انگار تاکجای جهان هم چنان ادامه ی تاریکی است و انباشت ابتذالِ ظلمت پذیر که هی راه بر امید آدمی می بندد. باز دست به دامن شهر کلماتِ"علی پناه" شدم.(1) او مهربان تر و وارسته تر از این است که وقتی می بیند در حال و هوای خودم، برخی واژگانش را ناگزیر جابجا کردم، ناراحت نشود. ماحصل شد یک مُسوده ی دیگر از سنه ی بی صبح خستگان:

 

هفت ساله بودم

به مادرم گفتم:

-من هر سحر برای شستن گیسوان توست که از خواب بر می خیزم-

حالا به من بگو:

مرغ سحر،

غروب ها کجا می رود؟ کجا می خواند؟

بعد بیست ساله شدم.

گفتم قسم به آهویِ جنگل های دور

که روز بزرگ نزدیک است.

-و چهل سالگی هم آمد و به سرعت برق و باد رفت.

دیدم آدمی تنهاست

مثل تنهاییِ جهان.

-وحالا.

دو قدم مانده به سنه ی پنجاه

فقط رو به دیوارِ شهر کلمات

خاموش

زخمیِ راه، روزها ایوب، شب ها نیچه

و سنگین از نگفتن و ناگزیر به سه نقطه های بی هوده.!

 

(1)   مقصود شاعر بزرگ "سید علی  صالحی" است. در "گل رز در سفر به ستاره ی شمالی" و " دختر ویولن زن در کوچه های برفی آذر ماه".

 





رنج، یگانه علت آگاهی است. بر این اساس انسانها بر دو دسته اند:آنهایی که این را می فهمند، و آنهایی که نمی فهمند.

سیوران، قطعات تفکر

وقت هایی رفته و آمده بود که هوای حوصله، خیال بی انتهایِ بحر می پخت. آن روزهایِ  همین اخیر، از دمادم سپیده نزده تا نیمه های شب، شبانه های "شاملو" را روی دوش گرفته به شوق، سمت خُم"دریا" می بُردم.

بعد به عین غش، نیوشیده خیام وار زمزمه می کردیم:

" یک شب مهتاب ماه میاد تو خواب"

و دریغا از این همه زوال، از این همه ملال! اصلا لعنت به گزارش های بیخود هواشناسی: خیلی هزار سال است که باران نیامده یه ریز!

حالا یکی بیاید این چیدمان کتابهایِ نخوانده یِ حسود، با آن کلمات ممنوعه را از دور و بر من جمع کند. دلم می خواهد بیفتم به دمر، بر بستر بی پایانِ یکی خواب ناممکن رو به هرچه خوش.

گاهی به سر سختی و مقاومت "ولادیمیر" و "استراگون" [1]غبطه می خورم: از مقاومتی که کورسوی خوش بینی را همچنانم روشن نگه می دارند. آنها به رغم تمام مشقات عبور از تاریکی ها، کی آمده در بهانه های خواب من،"اقاقیا" می کارند



[1] . مقصود شخصیت های کتاب "در انتظار گودوی" ساموئل بکت است.





کاش از عمق وجودم می توانستم شهر کلمات این به وقت بیست و نه خرداد را با بشارت بادِ امید و ترانه یِ ممکناتِ روشنایی بنویسم. بعد می بینم انگار تاکجای جهان هم چنان ادامه ی تاریکی است و انباشت ابتذالِ ظلمت پذیر که هی راه بر امید آدمی می بندد. باز دست به دامن شهر کلماتِ"علی پناه" شدم.(1) او مهربان تر و وارسته تر از این است که وقتی می بیند در حال و هوای خودم، برخی واژگانش را ناگزیر جابجا کردم، ناراحت نشود. ماحصل شد یک مُسوده ی دیگر از سنه ی بی صبح خستگان:

 

هفت ساله بودم

به مادرم گفتم:

-من هر سحر برای شستن گیسوان توست که از خواب بر می خیزم-

حالا به من بگو:

مرغ سحر،

غروب ها کجا می رود؟ کجا می خواند؟

بعد بیست ساله شدم.

گفتم قسم به آهویِ جنگل های دور

که روز بزرگ نزدیک است.

-و چهل سالگی هم آمد و به سرعت برق و باد رفت.

دیدم آدمی تنهاست

مثل تنهاییِ جهان.

-وحالا.

دو قدم مانده به سنه ی پنجاه

فقط رو به دیوارِ شهر کلمات

خاموش

زخمیِ راه، روزها ایوب، شب ها نیچه

و سنگین از نگفتن و ناگزیر به سه نقطه های بی هوده.!

 

(1)   مقصود شاعر بزرگ "سید علی  صالحی" است. در "گل رز در سفر به ستاره ی شمالی" و " دختر ویولن زن در کوچه های برفی آذر ماه".

 



آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها